کد خبر: 3491

1391/01/14 17:35

نسخه چاپی | دسته بندی: لینکستان (مطالب دیگران) / مطالب دیگران- فرهنگ و هنر / هنر
0
بازدیدها: 1 449

خاطراتی از آزاده و جانباز مجید زارع

چکیده:  خبرنگارها که رفتند، عدنان خیرالله با غضب و تند خویی تمام، با یک لحن خیلی خشمگین داد کشید: «من تا زمانی که از این جا نرفتم، این بچه را جلوی چشم من دار بزنید. جوری بکشید، که دلم خنک بشود و […]

چکیده:

 خبرنگارها که رفتند، عدنان خیرالله با غضب و تند خویی تمام، با یک لحن خیلی خشمگین داد کشید: «من تا زمانی که از این جا نرفتم، این بچه را جلوی چشم من دار بزنید. جوری بکشید، که دلم خنک بشود و بروم.»

 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روز پنجم، دشتی تفتیده و سوزان «هفتم خردادماه 1365» حوالی بصره، عراقی ها اسیران بسیجی را با دست های بسته و زخمی، خسته و تشنه که از شلمچه و فاو اسیر گرفته اند، در یک حصار توری مانند یک قفس، پشت دروازه های بصره، زیر آفتاب داغ و سوزان عراق، بدون آب و غذا، نه سقفی نه دیواری، نه سایه و سرپناهی، برای بازجوئی های نخست و تخلیه اطلاعات جنگی نگه داشته اند.

با هر سوالی که بازجوهای بی رحم عراقی از اسرا می پرسند، در پاسخ می گویند: «حرس الخمینی» و با حرص و ولع، با مشت و لگد، با قنداق تفنگ و پوتین، تو سر بچه ها می کوبند.

سه روز بود که ما را آورده اند، خیلی از بچه ها گلوله خورده اند، ترکش خمپاره، موج گرفته بودند، عده ای نیز با دست و پای قطع شده، جسمی پاره پاره، بدون هیچ درمان اولیه، روی زمین سخت، زیر آسمان سوزان، با حالی غریبانه، اینجا توی این قفس، تو گویی عصر عاشورا دیگر بار تکرار شده است.

من بودم و رسول کریم آبادی، حسین برومند، شعبان صالحی و شعبان نائیجی و سعید مفتاح و دیگر همرزمانم از گردان یارسول(ص)، بیست و هشت نفر با هم در شلمچه اسیر شدیم. رسول از ناحیه ران هر دو پایش، تیرخورده بود، تیرکالیبر، بالای پیشانی اش هم یک گلوله سیمینوف نشسته بود، حسین برومند هم یک تیرکلاشینکف به ساق پای چپش خورده بود. رسول به خاطر شدت جراحتش و خون ریزی زیاد به صورت اغماء و تبدار افتاده است.

ساعت ده صبح، روز هشتم خرداد، ناگهان چند اتوبوس وارد حصار می شوند، اعلام کردند که می خواهند زخمی ها را برای درمان به شهر بصره ببرند، تند و عجولانه هر چه اسیر زخمی بود، سوار ماشین ها کردند، زخمی ها را که بردند، تانکر های آب آمدند و محوطه چند هزار متری را آب پاشی کردند.

سرباز های عراقی سراسیمه این سو آن سو می دوند، بچه های کم سن و سال را از جمع کل اسرا جدا کردند. دست من را گرفتند. جلوتر از همه جوری که خوب دیده بشوم.

بار اولشان نبود، هربار که چنین رفتاری را انجام می دادند، یک ساعت بعد خبرنگاران، یا از صلیب سرخ به داخل حصار توری می آمدند و ما خوب می دانستیم که می خواهند از نظر تبلیغاتی نشان بدهند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد، بچه های کم سن و سال را به جبهه می آورد. هنوز یک ساعت از این هول ولای سربازهای عراقی نگذشته بود که کلی خبرنگار، عکاس، فیلمبردار مرد و زن ریختند داخل حصار. از هند و فرانسه، آمریکا، شوروی، انگلیس، آلمان، پاکستان، ترکیه، قطر، عربستان، از همه کشورهای دنیا آمده بودند. از شکل ظاهری آنها می شد فهمید اهل کدام کشور هستند. فیلم بردارها فیلم می گرفتند، عکاس ها عکس می انداختند، یک سری هم دنبال مصاحبه با اسرا بودند.

من نیز سر در خیال خویش، خیره به خاک داغ و سوخته عراق. هنوز نیم ساعت از ورود خبرنگارها نگذشته بود، یک عالمه عراقی قلچماق، با صورت های پهن و ورآمده، سبیل های دراز، چون کله یک دراز گوش، با ماشین های نظامی، با اسکرت و یک هیجان خاص سر و کله شان پیدا شد.

سربازهای عراقی به ما گفتند: فاتح شلمچه آمده است و دویدند مقابلش، زانو زدند روی زمین، پوتین هایش را می بوسیدند. می گفتند: «فاتح شلمچه عدنان خیرالله است» خشن و تندخو و بد هیبت، ما که این غول وحشی را از قبل ندیده بودیم و به چهره نمی شناختیم.

فقط شنیده بودیم که شلمچه و فاو را سپاه سوم و هفتم حزب بعث عراق تجاوز کرده...

شلمچه را سپاه سوم عراق، به فرماندهی«عدنان خیرالله» و فاو را سپاه هفتم عراق به فرماندهی«ماهر عبدالرشید» تصرف کرده اند. من عکس ماهر عبدالرشید را قبلا، توی سنگرهای که فتح کرده بودیم، دیده بودم. صورتی زشت و بدخو، شکل یک خوک وحشی. یک چشم اش تیر خورده و صورتش را ترکش ها خراشیده بودند، جوری که کاسه چشم اش ته افتاده بود.

جای برش ترکش ها چهره اش را به شدت زشت و بد ترکیب کرده بود. این دو غول زشت وحشی هر دو از سرداران جنگ و دست راست و چپ صدام افلقی بودند و از سوی دیگر رقیب سر سخت یکدیگر هم محسوب می شدند.

فرمانده سپاه سوم عراق گشتی در بین اسرا زد، دوربین ها، به دنبالش، یک راست آمد سمت ما، مقابل دوربین ها ایستاد، یکی از افسران زیر دست اش، یک قوطی آب معدنی که سرش را بریده بودند، به شکل یک ظرف آب در آورده، دادند به دست عدنان خیرالله، بعد یک قوطی آب معدنی سرد، انگار تازه از یخچال در آورده باشند، اطرافش حباب نشسته را به دست دیگر عدنان خیرالله دادند.

فرمانده سپاه سوم عراق آمد سمت من، کنارم نشست. من سرم را انداختم پائین، نگاهش نکردم.

دوربین ها همه زوم کردند سمت من و عدنان خیرالله که در مقابل من زانو زده و نیم خیز نشسته، عدنان خیرالله، قوطی آب یخ را باز کرد و ریخت داخل ظرف آب، دوربین ها لحظه به لحظه ثبت می کردند، عکاس ها هر ثانیه شاطر دوربین شان را می چکاندند.

فرمانده سپاه سوم عراق، فاتح شلمچه، ظرف آب سرد را به من تعارف کرد. من سرم را بلند نکردم و اصلا نترسیدم، بیاد امام افتادم، بیاد رفیقان شهیدم.

توی دلم گفتم، مجید این اسارت برای تو یک ماموریت بزرگی است و ناگهان ندای وحی گونه، ریخت توی دلم؛ و آنگاه موسی به خداوند گفت: خداوندا؛ اکنون که به این کار بزرگ مامورم کردی، شرح صدرم عطا کن، تا از جفا و آزار دلتنگ نشوم. سختی ها را سهل گردان، عقده زبانم را بگشا، تا سخنم را نیکو فهم کرده، خوش دریابند.

و آنگاه خداوند پاسخ داد:

ای موسی، ما بر تو منت نهادیم، آنچه از ما خواستی محول شد، محکم باش... .



اسرا و خبرنگاران و سربازان و افسران عراقی، همه زل زده بودند به لب های تشنه مجید چهارده ساله که هفت شبانه روز تشنه است.

عدنان خیرالله وقتی بی محلی من را دید، ظرف آب را کمی جلوتر گذاشت و گفت: اشرب مای.

با صلابت سری تکاندم که یعنی؛ نه، من آب نمی خورم، تشنه ام نیست.

فرمانده سپاه سوم عراق، نیم خیز قدری جلوتر خیزید، یک دست خود را روی شانه من گذاشت، با یک حالتی دوستانه و معصومانه، جلوی خبرنگارها و دوربین ها، صدایش را بلندتر کرد و گفت: اشرب مای. اشرب مای.

دید من هیچ توجه ای نمی کنم، انگار که من اصلا او را نمی بینم. بار سوم، ظرف آب را برداشت، دست دیگرش را روی سرم گذاشت. با یک حالتی، محض و معصومانه، دستی به سرم کشید، آب را گذاشت روی لب های تشنه من، دو تا از دوربین های فیلمبرداری، به فاصله بیست سانتی صورت ام و ظرفی آبی که دست عدنان خیرالله روی لب های من گذاشته بود، نزدیک شدند.

_ که فرمانده سپاه سوم عراق، دارد با دست های خودش به اسرای ایرانی آب می دهد.

همه حواس ها به من و او بود. لنز دوربین ها، چشم ها همه به ما دو نفر دوخته شده بود. برای چندمین بار فرمانده سپاه سوم عراق گفت: اشرب مای.

من با توکل به خداوند محکم با پشت دست، کوبیدم روی ظرف آب، در آن لحظه خداوند چنان قدرتی به من عطا کرد. خود حیرت زده شدم.

وقتی کوبیدم روی ظرف آب، توی دست عدنان خیرالله، فرمانده سپاه سوم ارتش حزب بعث عراق، ظرف آب پرت شد، خورد به لنز دوربین فیلمبردار زن هندی که به فاصله چند سانتی صورت ام آمده بود، بعد خورد به زمین، کمانه کرد، بلند شد افتاد وسط خبرنگارهای خارجی، رد آبی که روی خاک پاشیده شده بود، ظرفی که روی خاک افتاده بود. دوربین ها با یک هیجان خاص از سمت ظرف آب روی خاک همین طور فیلم گرفتند، لنزهای شان را کشیدند به سمت صورتم، بعد بردند به طرف چهره غضبناک فرمانده سپاه سوم عراق که سرخ و تفتیده زیر لب می غرید، پوتین هایش، مانند سم اسب وحشی و سرکشی روی زمین سخت و داغ می کوبید، آنگاه سکوتی سنگین تمام حصار را فرا گرفت، برای یک دقیقه همه سنگ شدند، مسخ شدند، بعد عدنان خیرالله، با حالتی وحشیانه، ولی نرم و ملایم، یک قدم جلوتر گذاشت. دوربین ها همه آمدند دوباره نزدیک ما دو نفر، سربازها و افسران ارشد ارتش عراق ما را احاطه کردند.

فاتح شلمچه دستم را گرفت، من را بلند کرد، با معصومیتی تمام، دستی به سرم کشید: خیلی خاص گفت: چرا شما بسیجی ها از دست ما فرماندهان ارتش عراق آب نمی خورید؟ من که فرمانده به این باعظمت ارتش عراق هستم، دارم با دست های خودم، به شما آب می دهم، چرا از دست من آب نخوردید!؟ من با یک صلابتی خاص، گفتم: آقای فرمانده با عظمت ارتش عراق.



نگاه کردم به خبرنگارهای خارجی و ادامه دادم:



ما الان هفت روز اسیر ارتش عراق ایم. سه روز هست که اینجا توی این قفس هستیم.



دستم را به طرف خورشید تند و سوزان عراق بردم و ادامه دادم...

این آفتاب سوزان، سه روزه روی تن زخمی های ما می تابد، ای خبرنگاران، ای فیلم برداران، ای عکاسان دنیا، شما که آمده اید از پیروزی ارتش عراق، از ما اسرا، فیلم برداری کنید و می خواهید بروید به مردم جهان نشان بدهید که ایرانی ها اسیر عراقی ها شدند، آیا شما از کربلای مظلوم ما خبری دارید.

اینجا مثل عصر عاشوراست. می دانید عاشورا چه بود، امام حسین را می شناسید، عاشورایی که جسم زخمی یاران امام حسین(ع) زیر آفتاب داغ و سوزان عراق قرار داشت، امروز سه روز هست که ما تشنه ایم، نه سه روز، هفت روز، ببینید اینجا نه حصاری نه سایبانی، این آفتاب سوزان می تابد روی تن زخمی های ما، شما یک ساعت این جا هستید از گرما کلافه اید، تمام این بچه ها تشنه اند، گرسنه اند، خون از بدنشان رفته، نه مداوایی، نه آبی نه غذایی.

بعد نگاه کردم به عدنان خیرالله و گفتم: شما که فرمانده با عظمت ارتش عراق هستید، من از شما یک سوال دارم؟کجای دنیا با اسرا این طور رفتار می کنند؟ هر نیم ساعت، هر یک ساعت، چند تا از دوستان ما اینجا از تشنگی شهید می شوند. در حالی که سربازهای شما تانکر آب را می آورند. مقابل چشم اسرا، پشت همین تورها، نگه می دارند، شلنگ آب را باز می کنند روی خاک، مقابل چشمان اسرایی که از تشنگی دارند، هل هل می زنند، از فرط بی آبی شهید می شوند، سربازهای تان پوتین های خود را زیر شلنگ آب نگه می دارند، شادی می کنند. شما می گوئی ما آب به اسرا می دهیم. سه روز است که ما اینجاییم و صدها اسیر از تشنگی شهید شده اند و جنازه های شان تا قبل از ورود شما زیر آفتاب داغ سوزان مانده بود. حالا شما آمده اید مقابل دوربین فیلمبردار خبرنگاران خارجی با دست خودت به من آب می دهید!می خواهید که من از دست شما آب بخورم؟ الان هم به خاطر تبلیغات و فیلمبرداری جلوی خبرنگارهای خارجی بهمان آب می دهید. درسته؟ سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. هیچ زبانی باز نشد.

بعد با صلابت زل زدم به عدنان خیرالله دوباره حرفم را تکرار کردم: جناب فرمانده؛ درسته؟

عدنان خیرالله، مقابل دوربین ها سنگ شده بود، عاجزشد، ماند. جوابی نداشت که بدهد. مدتی همین طور ماند بعد نطقش باز شد و گفت: نه ما آب می دهیم به اسراء ... .

گفتم: بروید فردا با همین فیلمبردارها بیایید، ببنید چند نفر دیگر از رفقای ما اینجا از تشنگی افتاده اند. الان هم فقط جلوی خبرنگارا آب دست تان هست. آن هم برای تبلیغات جلوی مردم دنیا. آبی که دست توست به خاطر تبلیغات هست. به گفته خودت که می گوئید من فرمانده رده بالای ارتش عراق دارم با دستان خودم به شما آب می دهم. حالا جلوی دوربین می خواهید به مردم دنیا نشان بدهید که ما فرماندهان ارشد ارتش عراق داریم به بچه های کم سن و سال ایرانی آب می دهیم؛ درسته؟ که تبلیغات جهانی بکنید.

می خواهید به دنیا و جهانیان نشان بدهید که ما فرمانده هان رده بالای ارتش صدام، به بچه های کم سن و سال ایرانی اسیر داریم آب می دهیم. این حرکت شما فقط برای تبلیغات هست و من هرگز چنین آبی را نمی خورم. حتی اگر همین الان از تشنگی شهید بشوم.

وقتی فرمانده سپاه سوم ارتش بعث صدام مقابل اسراء و خبرنگارها و جمع زیادی از سرتیپ های همراهش کم آورد، شکست خورد. سرخورده شد، خیلی تند با عصبانیت دستور داد؛ صوت آمار را زدند و خیلی زود همه خبرنگاران را از محوطه بیرون کردند.

عدنان خیرالله به شکل وحشتناکی عصبانی بود. من همان حال توی دلم بیاد امام افتادم که گفتند:

«ای آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر...» خبرنگارها که رفتند، عدنان خیرالله با غضب و تند خویی تمام، با یک لحن خیلی خشمگین داد کشید: «من تا زمانی که از این جا نرفتم، این بچه را جلوی چشم من دار بزنید. جوری بکشید، که دلم خنک بشود و بروم.»

سربازها به تکاپو افتادند. می دویدند و هر کدام تکه ایی از دار مرا را آماده می کردند. من نگاه می کردم. یکی از افسران ارشد، عدنان خیرالله، که یک سرتیپ از محافظان او بود، آمد جلو و به من گفت: بچه تو نمی ترسی؟ می خواهند تو را بکشند.

گفتم: نه من از چی باید بترسم؟ قرار بود چهار روز پیش توی شلمچه شهید بشوم، نشدم. قسمت من نشد. حالا این افتخار بزرگ نصیب من شده که به دست شما شهید بشوم، بعد آن افسر هم هیچ نگفت و رفت.

از جمع اسرا جدا شدم. نشستم روی زمین، فرو رفتم در عالم درونی ام و در عالم خیال، روانه عالمی دیگر شدم. هیچ وقت این قدر به شهادت نزدیک نشده بودم. رفقای شهیدم، یک به یک از ذهنم عبور می کردند، من به آنها سلام می دادم. فکر می کردم بعد از شهادت با کدامین شهید روبرو خواهم شد.

تو حال خودم بودم که باز سرتیپی دیگر از همراهان عدنان خیرالله که بعدها منصوب شد، به فرماندهی کل اردوگاه های اسرا در عراق، دستش را روی شانه ام گذاشت.ایستادم، مچ دستم را مثل یک دوست چسبید و چند قدم راه رفتیم. ایستاد و مکثی کرد، یک آدامس از توی جیب اش در آورد، آدامس خارجی بود، برای اولین بار بود که یک آدامس خارجی می دیدیم. فارسی را خوب حرف می زد.

گفت: آین آدامس را بگیر بخور.

گفتم: من آدامس نمی خورم.

خندید و گفت: از دست من نمی خوری؟

گفتم: نمی خورم.

گفت: از این آدم نمی ترسی؟

گفتم: نه برای چی باید بترسم؟

گفت: اصلا توی عمر خودت این گونه افسر را دیده ائی؟

گفتم: نه ندیدم. برای چی بخوام ببینم. چرا باید دیده باشم. اصلا منظورتان از این حرف ها چیست؟

گفت: این آدم یکی از افسران بلند پایه ارتش عراق هست، در یک پروسه دراز مدت آموزش های سخت تخصصی نظامی دنیا را گذرانده و شده است افسر؛ با گذران یک دوره طولانی به این درجه رسیده است.

تو چطور به این افسر بلند مرتبه ارتش عراق توهین کردی؟ چرا بهش بی احترامی کردی؟

گفتم: کجاش توهین بود؟ فقط نخواستم آب بخورم. من اصلا هم به آن افسر بی احترامی نکردم.

مچ دستم را محکم فشرد. با دست دیگرش دستی به سرم کشید، من را به نقطه خلوت تری برد، جایی که صدایش را نه بچه های خودمان، نه عراقی ها می توانستند بشوند. دور از گوش و چشم دو طرف، صمیمانه تر به اسم مرا خواند و گفت: مجید اگر یک مصاحبه علیه جمهوری اسلامی ایران بکنی، من می گم تو را اعدام نکنند. من با خنده بهش گفتم: اگر می خواستم علیه نظام جمهوری اسلامی ایران مصاحبه کنم، این کار را با افسرتان نمی کردم. دستم را رها کرد با لحنی که صددرجه واژگونه شده بود. با لحنی مخاصمه مانند گفت: مجید معلومه که خیلی بچه کله شقی هستی؟

گفتم: شما هرجور که می خوای تعبیر کن. هر ترفندی که زد، لبخند مهر، آدامس خارجی، رفتار نرم و ملایم و عطوفت بارش، هرکاری که کرد فهمید من وطن فروش نیستم، من یک بسیجی دلده ام، یک بسیجی که بخاطر امام اش، آرمان اش، خودش را هرگز نمی فروشد.

متوجه شد که مجید این «حرس الخمینی» چهارده ساله تا پای جان پای دلش ایستاده است و تحت هیچ شرایطی هویت اش را حراج نخواهد زد.

بعد این سرتیپ لبخندی زد و دستم را از دستش جدا کرد و گفت: «مجید مجید مجید، حرس الخمینی. و با نا امیدی رفت. هنوز یک قدم نرفته بود که من صدای اش زدم، با صلابت و سربلندی گفتم: شما می توانید اعدام تان را انجام بدهید...

او اخم کرد و رفت.

او که رفت اسرا دوره ام کردند، بچه هائی که قدری از لحاظ آرمانی ضعیف تر بودند در آن شرایط خاص گفتند: مجید واقعا تو نمی ترسی!؟ بابا این ها جلادند، شوخی ندارند، می خواهند تو را بکشند. این افسرهای عراقی سربازهای خودشان را مثل آب خوردن تو کله شان تیر خلاص می زنند و می کشند. تو که برای شان از آب خوردن هم کشتن ات آسان تر است.

«شعبان نائیجی» دستم را محکم چسبید و گفت: مجیدجان هیچ نترس، فقط ذکر بگو؛ خوشا بحالت که داری شهید می شوی. بعد اشک های شعبان نم نم جاری شد.

و با بغض و بیقراری گفت: عجب سعادتی مجید. تو پریدی، پریدی مجید. تو پروانه شدی....

هنوز دستم تو دست شعبان بود، یکی دیگر از بچه ها، که بعد اسارت آرمانش به آرمانک تنزل پیدا کرده بود، با دلسوزی گفت: آخه مجید برای چی الکی داری خودت را به کشتن می دهی. برو یک مصاحبه بکن تمام.

چرا داری با این ها لج می کنی. تو را می کشند مجید. دستم را از دستش کندم و گفتم: آخه شماها را چه شده، تا چند روز پیش همه از شهادت دم می زدید، حالا این جا حرف از کشته شدن می زنید، آرمان تان آرمانک شد و شهید شدن را بی جهت کشته شدن می دانید، مگر نه اینکه ما پیرو همان حسینی هستیم، که همین قوم بی مروت و بی ایمان سرش را به نیزه کردند.

حرفش را هم نزنید، این اسارت یک ماموریت بزرگی است که خدا بهمان محول کرده است.

بسیجی امام از مرگ نمی هراسد، بچه ها مگر تا چند روز پیش این شعار ما نبود. روی سربندهای مان چه نوشته بودیم به همین زودی یادمان رفت. هرگز با دشمن مسامحه نمی کنم.دشمنی که هنوز گلوله اش توی ران و پهلوی رسول هست، توی پای حسین هست، شهید نبی پور را فراموش کردید، هشت روز قبل، یادتان رفت، چگونه با قناسه توی سرش زدند و تشنه شهید شد. جائی که ما اسیر شدیم، شلمچه، شلمچه خاک خودمان بود. بعد من بروم با دشمنی مصاحبه کنم که به دین ما، به کشور ما تجاوز کرده، نه اصلا من مصاحبه نمی کنم. اصلا هم نترسید، هر چه خدا بخواهد همان می شود.

من می دانم که همه شما اهل شهادت هستید، فقط نمی خواهید که من این جا مقابل چشم تان شهید بشوم. بچه ها با آن حال نزارشان زدند زیر خنده و گفتند: مجید ما باید به تو دلداری بدهیم که نترسی، تو به ما می گوئی نترسید. واقعا خداوند یک حجابی مقابل دل من و ترس انداخته بود که من آنجا مقابل تهدید دشمن در برابر مرگ نترسم و نهراسیدم و محکم ایستادم. کم کم داشت بساط دارشان دیگر داشت آماده می شد، من منتظر بودم و حالا با تمام وجود پذیرفته ام که تا لحظاتی چند شهید خواهم شد. ناگهان مرگ برای من از هر چیز دیگری در دنیا شیرین تر جلوه گر شد، زیباتر شد، در رویاءی شیرین شهادت بودم که دیدم آن سرتیپ دوباره دارد به طرف من می آید. من هیچ نترسیدم، ذره ائی ترس به دلم راه نیافت، واقعا این من نبودم، که خدا اینگونه می خواست، وگرنه انسان، این که در لحظه دچار ترس و لغزش بشود، توی وجودش هست، مگر نه این است، که شیطان از راه های نفوذی خودش، نفوذ می کند. باید دلم را قرص و محکم می کردم، که مبادا یک لحظه بلغزم و تمام.

آن سرتیپ آمد و گفت: مجید من به هر شکلی بود فرمانده را از این جا فرستادم رفت.

گفتم: خوب منظورتان چی هست؟

گفت: من رفتم به عدنان خیرالله گفتم این بچه است، کنارتان ایستاده، آن اتفاق آنجا جلوی دوربین خبرنگارها رخ داده، عکس این آدم الان توی تمام دنیا پخش شده، اگر او را بکشیم آبروی ارتش عراق در دنیا خواهد رفت، می گویند: یک بچه سیزده ساله با این ها چنین رفتاری را کرد، آنقدر ظرفیتشان پائین بود که فوری اعدامش کردند، این اعدام توی دنیا مقابل افکار عمومی جهانیان برای ما گران تمام می شود. این طور روانه اش کردم و عدنان خیرالله رفت.

گفتم: این هم یک ترفند جدید شما هست که از من یک جاسوس درست کنید، اشتباه می کنید، بعد با یک لحن خاص قسم خورد: والله العظیم اینطور نیست. بخدا اینجور نیست مجید.

گفتم: چطور یعنی چی؟

گفت: ما خودمان از این آدم متنفریم، این به ما خیلی ظلم می کند من خودم از این نکبت بدم می آید، ولی می ترسیم، یک جلاد است، الان که تو یک بچه سیزده ساله اسیر ایرانی جلوی اش ایستادی، خردش کردی، غرورش را شکستی، من کیف کردم. خیلی خوشحال شدم. این آدم بی جهت خیلی از افسرها و سربازهای ارتش ما را کشته است. این آدم پلیدی هست. تو او را نابود کردی جلوی ما او را کشتی مجید. این عدنان خیرالله توی عراق به اندازه صدام محبوبیت دارد، بعد دستی به سرم کشید و رفت.

«بعدها شنیدم بخاطر همین محبوبیت صدام،عدنان خیرالله را در یک بالگرد معدوم اش کرد. و یک نماد هم از او ساخت»

چند روز بعد همه را ساربانی بستند و به سمت نامعلموی حرکت دادند، چشم که باز کردم شب شده بود و خودم را در «زندان الرشید» دیدم. چهل روز آنجا گذشت، سخت و طاقت زا، آنقدر که از پرمشقت ترین لحظات اسارت محسوب می شود. بازجوئی و تنبیه و کتک خوری، مدتی بعد به اردوگاه دوازده رفتیم، توی این مدت همان سرتیپی که بهم آدامس تعارف کرده بود. فرمانده اردوگاه های اسرا در عراق، آمده بود برای سرکشی، مرا پیدا کرد، هر چند ماه یک بار می آمد مرا صدا می زد، بهم می گفت: «مجید کوچوک» فارسی و عربی را مخلوط، درهم حرف می زد، هربار که می آمد، یک پسری داشت دوازده ساله، می گفت: «مجید کوچوک، این پسر من است، آورده ام که از تو روحیه بگیرد» من داستان تو را برای بچه های ام تعریف کرده ام، و گفتم اگر ما صد تا سرباز مثل مجید کوچوک داشته باشیم، اسرائیل را از صحنه روزگار بر می داریم.

موقعی که داشت از اردوگاه می رفت، به سربازها دستور می داد اگر یک تارمو از سر مجید کم بشود، من شما را می کشم، هر بار هم که که این سرتیپ می آمد و می رفت عراقی ها حسابی من را می زدند. تا سرحد مرگ هم می زدند، هر چند آن سرتیپ می دانست که من را خواهند زد.

با این حال خودش نیز می گفت: من می دانم از این جا بروم شما این بچه را کتک می زنید، اما اگر تا سرحد مرگ کتک اش بزنید، من شما را بیچاره می کنم.

اگر مجید کوچوک را بکشبید، من پدرتان را در می آورم، «می کشم تان» آخرین بار که می رفت، گفت: «مجید تو باید زنده بمانی...»



*نویسنده: غلامعلی نسائی

 

منبع: فارس 

تگ های مطلب:
ارسال دیدگاه

  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent

عکس خوانده نمی شود