کد خبر: 2606

1391/06/30 12:43

نسخه چاپی | دسته بندی: ---
0
بازدیدها: 812

رضا امیرخانی:کار من اعتراف است!/ اگر پول مفت داشتم امیرخانی نمی شدم

چکیده: ارمیا، من او، بی‎وتن، قیدار... البته رضا امیرخانی آن‎قدر آشنا هست که برای معرفی‎اش حتی نیازی به اسم بردن کتاب‎هایش نباشد.گفتگوی وی با نشریه پنجره که در سایت جهان بازتاب یافت خواندنی است.   […]

چکیده:

ارمیا، من او، بی‎وتن، قیدار... البته رضا امیرخانی آن‎قدر آشنا هست که برای معرفی‎اش حتی نیازی به اسم بردن کتاب‎هایش نباشد.گفتگوی وی با نشریه پنجره که در سایت جهان بازتاب یافت خواندنی است.


 


به گزارش جهان، نویسنده‎ای باهوش و صاحب‎رأی که موضع‎گیری‎‎های سیاسی و فرهنگی‎اش هم به اندازه داستان‎هایش اهمیت دارد. نویسنده‎ای مسلمان که با صدای بلند می‎گوید از نسل فرزندان خمینی است و آمده است بگوید اتفاقا آب عقل و عشق در یک جوی روان است. نویسنده‎ای‎ حرفه‎ای که مفتخر است به این‎که برای مخاطبش می‎نویسد و از درآمد فروش کتاب‎هایش گذران زندگی می‎کند. نویسنده‎ای فروتن که به قول دوستانش اسیر محبت است و خراب رفاقت. رضا امیرخانی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد! گفت و گوی پنجره با امیرخانی را میخوانید.

نام؟

رضا.

نام خانوادگی؟

امیرخانی. امیرخان جد هفتم ما بوده. خیلی گشتم تا برایش یک سابقه انقلابی و مبارزاتی پیدا کنم اما چیزی پیدا نشد. خراجی باید می‎داد، که نداد!

شغل؟

وقتی در حال نوشتن کتابی هستم، نویسنده. وقتی کتابم تمام می‎شود، بیکار.

تحصیلات؟

سواد خواندن و نوشتن.

شغل پدر؟

ابوالمشاغل.

همه مشاغلی که تا امروز داشته‎اید؟

زیرِ پانزده سال، حسابداری در یک شرکت بازرگانی. بالای بیست و پنج سال، کار در یک کارخانه صنعتی؛ و این وسط و بعدترش، خلبانی، معلمی، همکاری در پروژه‎‎های مهندسی، کار تجاری، فعالیت مطبوعاتی و البته بیش از ده سال است که شغل اصلی‎ام نوشتن است.

دورترین خاطره‎ای که از کودکی در ذهن دارید؟

در خودرویی نشسته بودم و خودرو در جاده‎ای کوهستانی پیش می‎رفت. بستگان‎مان پیچی جلوتر می‎راندند و برای ما دست تکان می‎دادند.

اولین‎بار که فهمیدید نویسنده شدید؟

خیلی زود. وقتی روزنامه‎دیواری‎‎های دبستان را می‎نوشتم، فهمیدم نوشتن را بلدم.

شغل مورد علاقه‎تان در کودکی و نوجوانی؟

دو شغل را در دوره‎ کودکی بسیار دوست داشتم. اولی این‎که چلوکبابی داشته باشم و دومی برمی‎گردد به اولین تجربه‎ هواپیما سوار شدن در سه ـ چهار سالگی که به‎خلافِ همه «خلبان شدن» نبود. دوست داشتم راننده پله هواپیما شوم! خلبان را نمی‎دیدم و تصوری از این‎که هواپیما چطور می‎پرد نداشتم اما راننده پله را می‎دیدم و فکر می‎کردم مهم‎ترین کار دنیا را دارد.

اولین کلمه‎ای که به زبان آوردید؟

به‎خلاف همه «بابا» و «مامان» نبود و «دایی» بود. اسم دایی‎ام را صدا کرده بودم که زیاد با رفقای عجیب و غریبش بالای سر گهواره‎ منِ نوزاد می‎آمده است!

اولین گیاهی که کاشتید؟

یک دوره به‎دلیل کار پدر پیش از انقلاب در فضای کشاورزی صنعتی بودم و بنابراین در کشت خیلی چیز‎ها خودم را سهیم می‎دانم! اما خودم خیال می‎کردم کاکائو! خاکِ تازه زیر و رو شده را این‎گونه می‎پنداشتم.

آخرین حیوانی که کشتید؟

حیوانی که خاطره‎اش در ذهنم مانده، یک مار بود که بالاجبار کشتمش دو سه سال پیش. بدترین خاطره‎ای هم که از مرگ یک حیوان دارم، گربه‎ای بود که با ماشین زیرش گرفتم و جان دادنش را دیدم. بعد از آن فرا گرفتم که اگر حیوانی را زیر گرفتم، نایستم!

تا به حال به‎خاطر چیزی که نوشته‎اید، تهدید هم شده‎اید؟

بله.

می‎توانید تعریف کنید؟

نه!

چرا شعر را به‎نفع داستان ر‎ها کردید؟

شعر توفیق است، مثل داستان. نمی‎توانستم خوب شعر بگویم. احساس می‎کردم دیگر خلاقیتی در شعر ندارم. مثل حس پیر شدن ناگهانی. شاید تغییر فضا‎های سیاسی هم در این ماجرا بی‎تأثیر نبود. دیدم در عرض یک سال بعضی از آرمان‎‎های مشترکِ جمعی که با هم شعر می‎گفتیم، به هم ریخت و عده‎ای از ما از شعر برای گفتن حرف‎‎های سیاسی جدیدشان استفاده کردند. استفاده سیاسی و سطحی از شعر، همه ما را از شعر منزجر کرد و شعر تمام شد. امروز همین نگرانی را در مورد داستان دارم. می‎ترسم روزی داستان مرا ر‎ها کند.

و داستان پس از تمام شدن شعر شروع شد؟

هم‎زمان بود. البته آن وقت‎‎ها از شعرم استقبال بهتری می‎شد. می‎گفتند شاعری‎ام از داستان‎نویسی‎ام بهتر است.

آیا ارمیا همان رضا امیرخانی است؟

نه. البته نزدیکی‎‎هایی هست و تجارب مشترکی. مهم‎تر از همه این‎که در رمان اول، نویسنده خودش را لو می‎دهد. با این‎حال ارمیا برایم چندان شخصیت دوست‎داشتنی‎ای نیست.

با این گزاره که منطق داستان‎‎های شما شاعرانه است موافقید؟

آرزو دارم این‎گونه باشد. اگر کسی به جوهر شعر برسد، در هر هنر دیگری وارد شود آن را تعالی می‎دهد و درخشان می‎کند.

به‎وجود چیزی به نام مافیای نشر معتقدید؟

به هیچ عنوان. نشر هم مثل صنایع دیگر اقتضائات اقتصادی‎اش را دارد. اما در تمام صنایع فرهنگی سالم‎ترین صنعت، صنعت نشر است. مثلا صنعت نشر را اگر با صنعت سینما مقایسه کنیم، این سلامتِ اقتصادی و کم‎تأثیری رانت دولتی کاملا مشهود است. برای همین هم هست که نویسنده‎‎ها در تمام دنیا از سینماگر‎ها آزادترند.

مهم‎ترین خطری که ادبیات را تهدید می‎کند؟

حکومتی کردن صنعت نشر که خصوصی‎ترین صنعت فرهنگی ماست؛ و این‎روز‎ها با کار‎‎هایی مثلِ مجمع ناشران انقلاب اسلامی تهدید می‎شود.

در عرصه نگارش و تولید اثر داستانی چطور؟

حمایت گلخانه‎ای. حمایت گلخانه‎ای از هر کار هنری.

با قلم راحت‎ترید یا کیبورد؟

کیبورد. امان از خط بد!

و با چند انگشت تایپ می‎کنید؟

با ده انگشت. با همان سرعتی که فکر می‎کنم تایپ می‎کنم و اگر لازم باشد از ده انگشت پایم هم استفاده خواهم کرد! با این‎حال فکر نمی‎کنم بتوانم از روی یک نوشته حتي یک نامه اداری تایپ کنم. بیست سال است دارم تایپ می‎کنم؛ از آن‎زمان که هنوز ویندوزی نبود و شارپ نرم‎افزاری درست کرده بود که در محیط داس می‎شد با آن فارسی نوشت. البته از بس خطم بد بود، به تایپ رو آوردم.

چند وقت یک‎بار اسم‎تان را در گوگل سرچ می‎کنید؟

هر روز صبح، در بازه 24 ساعته گوگل.

اهل چت هم هستید؟

فرصت نمی‎کنم.

نظرتان درباره داستایوفسکی؟

من طرفدار تولستوی هستم. داستایوفسکی پیچیده‎تر است.

نظرتان درباره تولستوی؟

اگر صنف ما پیامبر داشت، تولستوی پیامبر صنف ما بود.

جلال آل‎احمد؟

تک‎نمونه روشن‎فکر ایرانی.

آنتوان چخوف؟

با داستان کوتاه میانه‎ای ندارم.

پس ناصر ارمنی چی؟

ناصر ارمنی اشتباهی بود بر مبنای آموزه‎‎های داستان‎نویسی. می‎گفتند قبل از رمان باید داستان‎کوتاه نوشته باشی. من اول رمانم را نوشته بودم، بعد دیدم این‎طوری که خیلی بد شد! مثل دانشگاه که جای پیش‎نیاز‎ها را عوض می‎کردیم، تصمیم گرفتم پیش‎نیاز رمان را که همان داستان کوتاه باشد پاس کنم تا گرفتار اداره آموزش نشوم! ناصر ارمنی بی‎معنی بود؛ به همان اندازه که پاس کردن پیش‎نیاز بی‎معنی است.

هوشنگ گلشیری؟

بنیادش یا کتابش؟ معمولا اولی را بیشتر می‎شناسند.

احمد دهقان؟

شکلات تلخ. برای سلامت قلب هر جامعه‎ای شکلات تلخ لازم است.

سیمین دانشور؟

شخصا به ایشان مدیونم. شانزده هفده ساله بودم که سووشون را خواندم و به محض اتمامش به خودم گفتم من باید رمان بنویسم. اولین‎بار بود که با یک «رمان ایرانی» روبه‎رو شده بودم. پیش از آن هر رمان ایرانی را خوانده بودم، برایم این درخشش را نداشت.

حبیب احمدزاده؟

دیشب خوابش را دیدم. خواب دیدم کسی ما را در ماشین دستگیر کرده بود و داشت در راه بازداشتگاه نصیحت‎مان می‎کرد. به ما گفت شما داستان آدم ثانی حبیب احمدزاده را خوانده‎اید؟ من گفتم که با حبیب دوستم و او همه ما را آزاد کرد! همین نشان می‎دهد که حتی در خوابِ آدم هم ارتباطاتی دارد!

محمود دولت‎آبادی؟

نویسنده زحمتکش. حیف که چهارچوب‎‎های سیاسیِ چپ رهایش نکرده‎اند.

محمدرضا بایرامی؟

فایده انسانی‎ام از ورود به ادبیات. اگر در عالم ادبیات با یک نفر رفیق شده باشم، او رضا بایرامی است.

علی معلم؟

رندِ عالم‎سوز. معلم اول.

علیرضا قزوه؟

کاش تقویمِ ساده‎ای بخرد. از این تقویم‎‎هایی که تویش مناسبت‎‎ها را ننوشته‎اند.

قیصر امین‎پور؟

گیرم این است که من خاطره‎ای هستم، نه کلمه‎ای. بعد از زلزله بم در یک جمع خصوصی از هنرمندان، مشغول توضیح و توصیف فضای بم بعد از زلزله بودم. آقا مصطفای رحماندوست از دور اشاره می‎کردند نگو، نگو. متوجه منظورشان نمی‎شدم، تا آن‎که دیدم قیصر حالش بد شده است... قیصر رقیق بود.

سیدمهدی شجاعی؟

صاحب‎کسوتی که آدابِ پیش‎کسوتی را بلد است.

علی پروین؟

همان که مردم انتخاب کرده‎اند: سلطان.

ابوالفضل زرویی نصرآباد؟

به‎خلاف طنزش و شادیِ جوانمردانه‎اش، غمخوارِ عالم؛ و به‎خلاف ظاهرش و سبلتِ مردانه‎اش، لطیف‎ترین کودکی که می‎توان تصور کرد.

وقتی عصبانی می‎شوید چه می‎کنید؟

برای کسی که عصبانی‎ام کرده، در فایل خاطراتم هجویه می‎نویسم!

این هجویات کی منتشر می‎شوند؟!

طبیعتا هیچ‎وقت! همیشه بعد از دوباره‎‎خوانی‎اش پشیمان می‎شوم.

و وقتی خیلی خوشحال می‎شوید؟

سال‎هاست خیلی خوشحال نشده‎ام.

سه شیء که همیشه همراه‎تان است؟

کوله، گوشی تلفن، یک گردنبد که تویش حرز است.

ترسناک‎ترین تجربه درد؟

پارگی مینیسک. و جالب این‎جاست که آن‎قدر مبهوت بودم که درد را احساس نمی‎کردم. با تجربه بیش از ده شکستگی جدی، سخت‎ترین تجربه‎ام از درد همان پارگی مینیسک است.

دردناک‎ترین تجربه ترس؟

در کودکی با اتومبیل پدر از راهی بیابانی می‎گذشتیم. ماشین بین دو روستا در بیابان خراب شد. پدر رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. در این فاصله سگ‎‎ها حمله کردند به در پارچه‎ای ماشین و...

آخرش چی شد؟

پدر برگشت و به‎جای سگ‎‎ها با من دعوا کرد که «چیه شلوغ می‎کنی، سگه دیگه... !»

شیر، چای یا قهوه؟

هیچ‎چیز جای چای را نمی‎گیرد. اما بین دو چای، قهوه.

کوه، دریا یا کویر؟

تا کویر را تجربه نکرده باشی، انتخابت می‎تواند بین کوه و دریا مردد باشد. کویر اما چیز دیگری است.

یک تجربه از کویر؟

یک‎بار نزدیک بود جانم را در کویر از دست بدهم. ماشین در کویر گیر کرد، اما هرطور بود با قطب‎نما و نقشه بعد از سه ساعت خودمان را نجات دادیم.

اگر بخواهید یک اثرتان را در کفن‎تان بپیچند، کدام را برمی‎گزینید؟

هنوز ننوشته‎امش. اما بخواهیم یا نخواهیم با همین‎‎ها دفن می‎شویم.

بهترین ساعت برای خلاقیت هنری؟

برای من، پیش از ناهار.

مهم‎ترین کلمه عالم؟

امیرالمؤمنین.

کوتاه درباره تلویزیون؟

بدترین جایگزین برای پنجره.

مرگ مؤلف؟

وقتی با انتشار اثری بیست سال فاصله گرفته باشی، خود به خود با مرگِ مؤلف روبه‎رو می‎شوی.

فوتبال؟

شبیه‎ترین بازی به زندگی.

مجسمه آزادی؟

به همان مسخرگی است که روشن‎فکر و کاریکاتوریست آمریکایی مسخره‎اش می‎کند.

پیکان؟

خاطره نسلی. با سرطانِ برف‎پاک‎کنِ برعکس!

نان روغنی زیر کباب کوبیده؟

وقتی حاشیه از متن مهم‎تر می‎شود.

توپ پلاستیکی دولایه؟

پارگی مینیسک.

دریاچه ارومیه؟

گاه‎شمار تمدنی ما.

حافظیه؟

از جنس امامزاده.

داستانک؟

چیزی شبیه به پیامک.

فیس‎بوک؟

جایی خواندم، شبیه یادگارنوشته‎‎ها روی در و دیوارها.

تهران؟

«تهران مگو که مکمنِ تنین. . !» نظرِ شهرستانی‎‎ها معمولا دور نیست از نظرِ اخوانِ مشهدی. من اما عاشقِ این شهرم. با همه‎ آن‎چه از بی‎تدبیریِ شهرداران و شهریاران و نمایند‎گانِ غیرتهرانی کشیده است.

کنترل+زِد ؟

در کارِ مرد پشیمانی راه ندارد! فوقش روش خط می‎کشیم.

شیفت+دیلیت ؟

خیلی بهتر از دیلیت است. راهِ بی‎بازگشت را بیشتر می‎پسندم.

آلت+کنترل+دیلیت ؟

انتخاباتِ ریاست‎جمهوری در ایران!

اگر نابینا شوید چه می‎کنید؟

می‎نویسم . بیشتر می‎نویسم.

اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟

روز اول با بازجو کتک‎کاری می‎کنم. روز دوم هم همه‎چیز را می‎نویسم، اگر چیز نانوشته‎ای داشته باشم. کارِ من اعتراف است!

اگر جای حاج‎کاظم آژانس شیشه‎ای بودید؟

تسلیم تقدیری می‎شدم که ابراهیم حاتمی‎کیا برایش رقم زد.

اگر ممنوع‎القلم شوید؟

بلافاصله شغلی برای ارتزاق انتخاب می‎کنم و بعد هم برمی‎گردم به دوران قبل از شهرت. در ساعات فراغت می‎نویسم و منتظر می‎مانم تا عوض شود مسئولِ مانع‎القلم!

از میان هنرمندان بعد از انقلاب کدام طایفه را موفق‎تر می‎دانید؟

ایران همیشه ذیلِ پادشاهیِ شاعران تعریف شده است!

پاسخ‎تان به کسی که می‎گوید اگر من هم پول داشتم، رضا امیرخانی می‎شدم؟

خودم اگر پولِ مفت داشتم، رضا امیرخانی نمی‎شدم!

پاسخ‎تان به شاعری که از شما می‎خواهد دوباره شعر بگویید؟

به پیرزن‎‎ها برمی‎خورد وقتی از طراوتِ جوانی‎شان حرف بزنی!

مهم‎ترین توصیه به یک داستان‎نویس جوان مستعد؟

توصیه نپذیر! محفل ادبی نرو. بنویس. منتشر کن...جای خالی زیاد است.

وقتی یک داستان‎نویس بی‎استعداد درباره کارش از شما نظر می‎خواهد به او چه می‎گویید؟

بسیار عالی... باید بگردید دنبال ناشر!

اگر بااستعداد بود؟

بسیار عالی... باید بگردیم دنبال ناشر!

اولین کسی که از نوشته‎تان رنجید؟

دو نوشته دارم که باعث رنجش شدید شده است و الان از نوشتن هر دو پشیمانم. اولی درباره یک شخصیت سیاسی بود و دومی درباره یک نوجوان المپیادی. در مورد دوم به خطا رفته بودم و هیچ توجیهی هم برایش کارساز نیست. در مورد اول از نگاه و داوری‎ام پشیمان نیستم اما از نوشتن و منتشرکردنش چرا.

دغدغه این‎روزها؟

به دو ایده فکر می‎کنم. اولی از جنس مقاله است مقاله‎ای مثل نفحات نفت یا نشتِ نشا درباره نگاهم به مدل توسعه و آینده ایران و... و دومی رمانی است پیش‎گویانه با موضوع زلزله تهران. دو ایده که کاملا روبه‎روی همند و با امید و ناامیدی‎ام جای‎شان را به همدیگر می‎دهند.

چرا آب عقل و عشق در یک جوی نمی‎رود؟

وجهه همت من در نویسندگی این است که بگویم آب عقل و عشق در یک جوی روان است.

باارزش‎ترین چیزی که از دست داده‎اید؟

حالِ سرخوشانه‎ دوره نوجوانی. ایمانی مردد بینِ شک و یقین. امروز نه شک و نه یقینِ جدی‎ترم، به شیرینیِ آن روز نیست.

بهترین نقطه ایران؟

همه‎جای ایران را دوست دارم. جا‎هایی را که ندیده‎ام بیشتر.

بهترین خیابان تهران؟

احتمالا ولیعصر. آن‎قدر بزرگ هست که بالأخره از یکی دو جایش خاطراتی داشته باشیم!

سه کتاب برای تنهایی؟

قرآن و نهج‎البلاغه، و یک کتاب آیینی از آیین‎‎هایی که نمی‎شناسم‎شان.

سه فیلم برای تنهایی؟

از ابراهیم حاتمی‎کیا، علی حاتمی و مسعود کیمیایی.

سه موسیقی؟

موسیقی مذهبی آمریکای لاتین، کمی از نوارِ قدیمی حاج‎اکبر ناظم و شاید کمی حاج‎منصور و حتما شجریان.

سه شیء؟

یک ادکلن خوب، یک لپ‎تاپ، و البته سیگار برگ برای دوستان سیگاری!

نظرتان درباره مرگ؟

حالا دیگر در مرزِ چهل سالگی داریم با هم زندگی می‎کنیم. او هم مثلِ من زه زده است...

حرف آخر؟

هرچه گفتیم جز حکایتِ دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم

 

منبع: جهان 

تگ های مطلب:
ارسال دیدگاه

  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent

عکس خوانده نمی شود