کد خبر: 1217

1392/04/11 16:39

نسخه چاپی | دسته بندی: ---
0
بازدیدها: 529

خاطرات من از شهید آیت‌الله دکتر بهشتی /دکتر محسن کمالیان؛دانشیار پژوهشگاه بین‌المللی زلزله‌شناسی و مهندسی زلزله

اشاره: سال‌ها مردد بودم که آیا خاطرات خود از شهید بزرگوار آیت‌الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی را به نگارش در بیاورم و آیا این کار فائده‌ای برای خوانندگان در بر دارد؟ سبب تردید آن بود که خاطرات مزبور […]

اشاره: سال‌ها مردد بودم که آیا خاطرات خود از شهید بزرگوار آیت‌الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی را به نگارش در بیاورم و آیا این کار فائده‌ای برای خوانندگان در بر دارد؟ سبب تردید آن بود که خاطرات مزبور به دوران کودکی و نوجوانی حقیر مربوط است و طبیعتاً کما و کیفا ارزش محدودی دارد. در ایام قبل از انتخابات ریاست‌جمهوری امسال اما تحت تأثیر فضای بیم و امید حاکم بیش از هر زمان دیگر یاد آیت‌الله بهشتی بودم و بر خالی بودن جای ایشان در جامعه افسوس بیشتر خوردم. متأثر از حالات خاص عاطفی آن روزها بالأخره برخی خاطرات خود را قلمی کردم با این انگیزه و امید که لااقل حق بزرگ و فراموش‌ناشدنی آن بزرگوار و همسر مکرم و فرزندان گرانقدرشان بر خود را جایی ثبت کرده باشم ...

اول. اولین خاطره‌ام از آیت‌الله بهشتی، به دوران کودکی و سنین چهار پنج سالگی‌ مربوط است. آن زمان در آلمان و در شهر آخِن زندگی می‌کردیم. هنوز آدرس منزل‌مان را دقیقاً به یاد دارم: خیابان «کارلز گرابِن»، پلاک «47»، طبقه‌ی سوم! مغازه‌ی فرش‌فروشی پدرم در طبقه‌ی هم‌کف قرار داشت. روزی آیت‌الله بهشتی همراه خانواده‌شان از هامبورگ به آخِن آمدند. آن روز سوار ماشین پدر شدیم و همراه آیت‌الله بهشتی به جایی رفتیم. من بر صندلی جلو روی زانوان آیت‌الله بهشتی نشسته بودم. اولین بار در زندگی بود که یک روحانی شیعه با عمامه و عبا و محاسن بلند می‌دیدم. اگرچه آیت‌الله بهشتی بسیار مهربان بود، اما من ترسیده بودم و غریبی می‌کردم. گاهی اوقات از روی شگفتی دست در محاسن آیت‌الله بهشتی می‌بردم و با احتیاط آن را می‌کشیدم. در عالم بچگی می‌خواستم واکنش ایشان را تِست کنم. آن بزرگوار اگرچه بی‌شک اذیت می‌شدند، اما این تصاویر در خاطرم باقی مانده که با مهربانی و حوصله‌ی بسیار می‌خندیدند، نوازش می‌کردند، با من حرف می‌زدند و خلاصه طوری رفتار کردند که خیلی زود در همان ماشین احساس امنیت و آرامش کردم و به آن بزرگوار اعتماد نمودم ...

دوم. در همان دوران کودکی اما یکی دو سال بعد به یاد دارم که آیت‌الله بهشتی بار دیگر به شهرمان آخِن آمدند و در مسجد شهر که «بلال» نام داشت و نزدیک دانشگاه بود، سخنرانی کردند. سالن اجتماعات حسابی پر شده بود. خوب به یاد دارم که آیت‌الله بهشتی سخنرانی خود را به چند زبان ایراد کردند: اول آلمانی، بعد عربی و پس از آن شاید هم فارسی و انگلیسی. سبب این کار آن بود که مسلمانانی که در شهر ما زندگی می‌کردند، از اطراف و اکناف دنیا آمده بودند و لذا به یک زبان واحد سخن نمی‌گفتند. زمان سخنرانی نتیجتاً به درازا کشید. من بچه بودم و طبیعتا بعد از مدتی حوصله‌ام سر رفت. از پدر چند بار خواهش کردم که بلند شویم و برویم! غافل از آن‌که ایشان لحظه‌ی لحظه‌ی آن حضور را قدر می‌دانند و مطلقاً قصد بلند شدن ندارند! با لطایف‌الحیل به خارج از سالن هدایت شدم تا با بچه‌های هم‌سن و سال خود که تقریباً همه عرب بودند، بازی کنم. آنجا نیز پس از مدتی حوصله‌ام سر رفت. آن‌طور که اوایل انقلاب از مرحوم آقای صادق قطب‌زاده شنیدم اما خود دیگر خیلی به یاد ندارم، آن روز ظاهراً یکی دو بار شیطنت و برق مسجد را قطع کردم تا سخنرانی آیت‌الله بهشتی بالأخره پایان یافت ...

سوم. خوب به یاد دارم که آیت‌الله بهشتی هر چند هفته یک بار از هامبورگ برای ما بسته‌ای می‌فرستادند که حاوی مقادیر قابل توجهی سوسیس و کالباس بود. سوسیس‌ها مثل خیارشور داخل شیشه بود و کالباس‌ها در قالب خمیر درون قوطی‌هایی مخصوص جای گرفته بود. سال‌ها بعد از پدرم شنیدم که آن بزرگوار با کمک دوستان‌شان بساط ذبح اسلامی را در هامبورگ راه انداخته بودند و گویا این سوسیس و کالباس‌ها از فراورده‌های همان بود. بی مبالغه محصولات بسیار ممتاز و خوشمزه‌ای بود که گوی رقابت را از محصولات مشابه آن در شهر ما آخِن برده و متأسفانه هرگز نظیر آنها را در ایران پیدا نکردم. امروز که از برکت تاریخ شفاهی امام موسی صدر به جایگاه علمی بلند آن روزگار آیت‌الله بهشتی نیز وقوف پیدا کرده‌ام، مفاهیم احساس مسئولیت و بلکه فداکاری را بیش از هر زمان دیگر در وجود آن بزرگوار متبلور می‌بینم. به راستی این خیلی حرف و بلکه نادر و صد البته الهام‌بخش است که یک مجتهد مطلق و فیلسوف والامقام، که به گواهی مرجعی چون مرحوم آیت‌الله العظمی سید محمد محقق داماد از همه‌ی همگنان خود افضل و اقوی بود، سالیانی چند اشتغالات علمی و مهم خود را کنار نهد و آستین همت بالا زند و راهی دیار غربت در اروپا شود، تا به مسلمانان و خصوصا نسل جوان و دانشجویان، با عمل صحیح خود راه و رسم سالم زندگی کردن و متدین باقی ماندن در آن محیط را نشان دهد ...

چهارم. اواخر سال 1352ش همراه پدرم برای همیشه به ایران آمدم و تا مهر سال 1354ش نزد پدر بزرگ [مرحوم حاج میرزا احمد کمالیان] و مادر بزرگم [مرحومه عذرا اخوان] در قم زندگی کردم. اوایل مهر سال 1354ش به توصیه‌ی آیت‌الله بهشتی به تهران آورده شدم و در منزل کنونی پدر و مادر در منطقه‌ی زرگنده‌ی قلهک نزد خانواده‌ی محترمی که مستأجر ما بودند، مستقر شدم. این منزل را آیت‌الله بهشتی به سفارش پدر خریداری کرده و حتی دو درخت کاج باغچه نیز توسط ایشان کاشته و چند سال آبیاری شده بود. در حقیقت این منزل از یادگارهای آیت‌الله بهشتی و دقیقاً به همین دلیل است که پدر تاکنون آن را حفظ کرده و بر خلاف تمامی همسایگان به آپارتمان تبدیل نکرده است. منزل خود آیت‌الله بهشتی یکی دو خیابان پایین‌تر، در کوچه‌ی منطقی بالای خیابان تورج و نرسیده به دوراهی قلهک واقع بود. سال تحصیلی 1354 تا 1355ش را به معنای دقیق کلمه زیر نظر و بلکه در پناه آیت‌الله بهشتی و همسر و فرزندان بزرگوارشان زندگی کردم. پدرم زندانی سیاسی زمان شاه بود، مادرم به دلایل امنیتی در آلمان باقی مانده بود و برادر و خواهرم نزد پدر بزرگ، مادر بزرگ و عمه شاه‌باجی‌مان در قم بسر می‌بردند. صبح روز دوم یا سوم مهر بود که همراه عمویم به دیدار آیت‌الله بهشتی رفتیم تا من را در کلاس پنجم دبستان یکی از مدارس اسلامی تهران ثبت‌نام کند. رأس ساعت 8 صبح در اتاق پذیرایی منزل آیت‌الله بهشتی نشسته بودیم که آن بزرگوار با مرحوم آقای سید جعفر بهشتی شیرازی مدیر دبستان نیکان تلفنی صحبت کرد. آیت‌الله بهشتی تمام تلاش خود را کرد تا بتواند من را برای همان سال در دبستان نیکان ثبت‌نام کند. دبستان نیکان اما ظرفیت آن سالش پر شده بود و آقای مدیر با وعده‌ی ثبت‌نام در سال تحصیلی آینده عذرخواهی کرد. این‌گونه بود که آیت‌الله بهشتی با آقای غروی مدیر دبستان ارشاد وارد صحبت شد و بلافاصله از صبح همان روز در آن مدرسه مشغول به تحصیل شدم ...

پنجم. مدرسه‌ی ارشاد در انتهای خیابان تورج منطقه‌ی قلهک و یک کوچه پایین‌تر از منزل آیت‌الله بهشتی واقع بود. در تمام سال تحصیلی 1354-1355ش برنامه‌ی روزانه‌ی من از این قرار بود: نوبت صبح به مدرسه می‌رفتم، ظهر برای نهار و استراحت به منزل آیت‌الله بهشتی می‌آمدم، نوبت عصر را دوباره به مدرسه می‌رفتم، بعد از مدرسه مجدداً به منزل آیت‌الله بهشتی می‌آمدم و کارهای مدرسه را انجام می‌دادم و قدری نیز بازی می‌کردم و سرگرم می‌شدم، حوالی غروب به منزل خودمان می‌برگشتم و شام می‌خوردم و شب را گذران می‌کردم. بسیاری شب‌ها را شام میهمان خانواده‌ی آیت‌الله بهشتی بودم. بسیاری شب‌ها را نیز میهمان خانواده‌ی محترم آقای حجت بودم که در منزل‌مان کنار آنها زندگی می‌کردم. برخی شب‌ها را نیز به یاد دارم که همسر محترم آیت‌الله بهشتی مطابق ذائقه‌ی آلمانی‌ام برایم سوسیس و خردل می‌خرید تا پیرو دستورالعملی که از ایشان یاد گرفته بودم، خود در منزل‌مان طبخ کنم. در تمام آن سال تحصیلی، آقا محمدرضا فرزند بزرگ آیت‌الله بهشتی مسئول رسیدگی به وضعیت درسی‌ام بود و آقا علیرضا مسئول رسیدگی به وضعیت روحی و سرگرمی‌ام. همواره این حس را داشتم که گویا میان این دو برادر بزرگوار به طور حساب شده‌ای تقسیم کار شده است. آقا محمدرضا آن موقع احتمالا سال اول یا دوم دبیرستان علوی بود و آقا علیرضا نیز سال اول راهنمایی مدرسه‌ی نیکان. یادم هست دفاتر و جزوات درسی آقا محمدرضا را که می‌دیدم، از فرط نظم و تمیزی و ذوقی که در نگارش و تنظیم آنها بکار رفته بود، همواره حظ و خود انگیزه پیدا می‌کردم. ایشان هر چند روز یک بار دفاترم را ورق می‌زد و گاهی تذکراتی می‌داد. آقا علیرضا نیز عصرها نیم ساعتی با من بازی می‌کرد. آن سال تمام بار و زحمات کارهای شخصی‌ام بر دوش همسر محترم آیت‌الله بهشتی بود. هفته‌ای چند بار لباس‌های کثیف شده‌ام را داخل یک پلاستیک به منزل آیت‌الله بهشتی می‌آوردم تا همراه لباس‌های آقا محمدرضا و آقا علیرضا شسته شود. بارها همراه همسر آیت‌الله بهشتی به خیابان شریعتی رفتیم تا برایم پیراهن نو بخرد. همچنین بارها پیش آمد که ساعاتی در آخر هفته را همراه آیت‌الله بهشتی و خانواده‌شان به گردش رفتیم. سال‌ها بعد خانم بهشتی برای پدر و مادرم تعریف کرده بود که بعضی روزها که محسن آقا قرار بود عصر مستقیماً از مدرسه به منزل خود برود، هنگام تعطیلی مدرسه کنار پنجره به انتظار او می‌ایستادم تا وقتی از کنار خانه‌مان رد می‌شود، وضعیت ظاهری و روحی‌اش را ببینم و متناسب با آن سفارشات لازم را به خانم آقای حجت بنمایم ...

ششم. صبح جمعه‌ی یکی از روزهای برفی زمستان سال 1354ش بود که همسر آیت‌الله بهشتی به منزل ما زنگ زدند و من را برای همراهی در گردش خانوادگی آن روزشان دعوت کردند. فورا لباس‌های بیرونم را پوشیدم و عازم منزل آیت‌الله بهشتی شدم. بالادست شیب تند و ربع دایره‌ی سهیلا (شهید اردکانی امروز) بودم که دیدم آقا محمدرضا با زحمت فراوان موتور گازی خود را به سمت بالا هل می‌دهد. خیلی خجالت کشیدم که آن دوست بزرگوار این همه زحمت را برای بردن من متحمل شده است. با هم راهی منزل آیت‌الله بهشتی شدیم و سوار بر ماشین آهوی ظاهرا زرشکی رنگ آن بزرگوار از خیابان شریعتی به سمت تجریش رفتیم. آیت‌الله بهشتی رانندگی می‌کردند، من کنار ایشان در جلوی ماشین نشسته بودم و خانواده‌ی محترمشان نیز بر روی صندلی‌های عقب. به میدان تجریش و ابتدای خیابان دربند که رسیدیم، آیت‌الله بهشتی از من سؤال کردند: «محسن آقا! از دیدن این کوه‌های زیبای پوشیده از برف لذت می‌بری؟ انصافا آیا در آلمان یک چنین منظره‌ای را دیده‌ای»؟ من اگرچه از تماشای آن منظره واقعاً لذت می‌بردم و با آیت‌الله بهشتی کاملا موافق بودم، اما آنجا یک گاف بزرگ کردم! با این هدف که حرفی زده باشم و خودی نشان دهم، در مقام تأیید سخن آن بزرگوار ضرب‌المثلی را بر زبان آوردم که کاملاً نقض غرض شد. گفتم: «درست می‌گویید. انصافا این منظره قشنگ است. اینقدر قشنگ است که وقتی انسان آن را می‌بیند، یاد بدهکاری‌هایش می‌افتد»! خُب من آن موقع هنوز ادبیات فارسی را خوب یاد نگرفته بودم و نمی‌دانستم که بسیاری از ضرب‌المثل‌ها را کجا باید بکار برم. آیت‌الله بهشتی با مهربانی بسیار افاضه‌ی حقیر را تحویل گرفتند و بدون آن‌که اجازه دهند حتی ذره‌ای شرمنده شوم، یواش یواش اشتباهم را اصلاح کردند. یادم هست که آن روز تا پای کوه‌های ولنجک پیش رفتیم. از جمله صحبت‌های آیت‌الله بهشتی با همسر مکرمشان آن بود که خوب است برنامه‌ای تنظیم کنند تا رانندگی را با ایشان تمرین نمایند ...

هفتم. از جمله خاطراتی که به رغم گذشت قریب چهل سال هنوز جلوی چشمانم مجسم است و هرگز از یاد نخواهم برد، کیفیت نماز خواندن آیت‌الله بهشتی بود. آن بزرگوار ظاهراً در هیچ کدام از مساجد تهران اقامه‌ی جماعت نمی‌کردند و در منزل نماز را می‌خواندند. ظهرها که از مدرسه‌ی ارشاد به منزل آیت‌الله بهشتی می‌آمدم، آن بزرگوار نیز تقریباً همزمان از سر کار باز می‌گشتند. آیت‌الله بهشتی مقید بودند که نمازشان را اول وقت بخوانند. در همان اتاق نشیمن که می‌نشستیم، کنار پنجره‌ی حیات سجاده‌شان را می‌انداختند و نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آیت‌الله بهشتی هیبت زیادی داشتند. به جز امام موسی صدر، در تمام مدت عمرم شخصیتی را ندیدم که مانند آیت‌الله بهشتی از چنین هیبت و شخصیت قوی برخوردار بوده باشد. اما آیت‌الله بهشتی با این هیبت‌شان وقتی به نماز می‌ایستادند، چنان صورت‌شان برافروخته می‌شد و چنان حالت خضوع و خشوع بر ایشان مستولی می‌شد، که حتی من بچه نیز متوجه می‌شدم اوضاع غیر عادی است و آیت‌الله بهشتی دارد با یک موجود بسیار بسیار قوی‌تر و برتر از خود سخن می‌گوید! این حالت از ابتدا تا انتهای نماز بر آیت‌الله بهشتی حاکم و بیانگر تمرکز و حضور قلب فراوان ایشان در هنگام اجرای این فریضه بود ...

هشتم. خاطره‌ی دیگری که در باره‌ی نماز به یاد دارم، موضع آیت‌الله بهشتی در برابر نماز خواندن خودم بود. من آن موقع نوجوانی یازده دوازده ساله و هنوز به سن بلوغ شرعی نرسیده بودم. گاهی اوقات نماز می‌خواندم و بیشتر اوقات نماز نمی‌خواندم! بسیاری روزها شد که همراه آیت‌الله بهشتی و همسر بزرگوارشان نهار را صرف کردم و نماز نخوانده راهی مدرسه شدم. آیت‌الله بهشتی با این‌که بسیار تشویق می‌کردند کتاب بخوانم و به طور غیرمستقیم از طریق آقا علیرضا کتاب‌های علمی و کتاب‌هایی چون «داستان‌های خوب برای بچه‌های خوب» را به دست من می‌رساندند، اما حتی یک بار به یاد ندارم که من را مستقیماً به نماز خواندن دعوت کرده باشند! نه خودشان و نه همسر بزرگوارشان. آن دو بزرگوار که بر ریزترین ظرائف امور تربیتی اشراف داشتند، قاعدتا بر این عقیده بودند که هنوز زمان نماز خواندن من فرا نرسیده و افزون بر آن خود باید با طی برخی مراحل تربیتی ذوق و شوق نماز خواندن را پیدا کنم. همچنین الآن که خاطرات آن روزها را مرور می‌کنم، حتی یک مورد به یاد نمی‌آورم که توسط آیت‌الله بهشتی یا همسر مکرم‌شان مورد بازخواست یا اعتراض واقع شده باشم. این به رغم آن بود که من در غیاب پدر و مادر نوجوانی نسبتاً اهل شیطنت و ناآرام بودم. یادم هست بعضی آخر هفته‌ها را به منزل یکی از خویشان نه خیلی نزدیک پدری در تهران می‌رفتم. فرزندان جوان آن خانواده که بسیار به آنها ارادت داشته و هنوز هم دارم، اهل ذوق و هنر و موسیقی بودند. به واسطه‌ی این معاشرت‌ها من نیز به برخی ترانه‌های معروف و جوان‌پسند زمان شاه علاقمند و آنها را حفظ شدم. کار به جایی رسید که این ترانه‌ها را زمزمه و پاره‌ای شب‌ها در اتاقم از روی تنهایی و با صدای بلند آوازخوانی می‌کردم! شکی نیست که رفتار من در منزل دقیقا مونیتور و به همسر محترم آیت‌الله بهشتی گزارش می‌شد. اگرچه بعدها اطلاع یافتم که آیت‌الله بهشتی تقلیل حضور من در منزل خویشان پدری فوق‌الذکر را به عمویم توصیه کرده بودند، اما هرگز نه از خود آن بزرگوار و نه از همسر مکرم‌شان، تذکری بابت حرمت موسیقی یا لااقل ابتذال و نامناسب بودن ترانه‌های آن روزگار دریافت نکردم. این توصیه‌ی تربیتی پیامبر اکرم (ص) در روش تعامل آیت‌الله بهشتی با جوانان کاملاً متبلور بود که «کونوا دعاة‌ الناس بغير ألسنتکم» ...

نهم. شامگاه روز چهار شنبه مورخ 17 دی ماه سال 1354ش در منزل‌مان در قلهک تنهایی در اتاق خود نشسته بودم و با کتابی کلنجار می‌رفتم. تازه شام خورده بودم و ساعت از هشت گذشته بود. ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. معمولاً در آن خانه این وقت شب تلفن نداشتیم. همسر مکرم آیت‌الله بهشتی بود. با مهربانی و کمی شتاب گفتند: «زود به خانه‌ی ما بیایید؛ آقا با شما کار واجبی دارند»! تعجب کردم و در این فکر فرو رفتم که آن بزرگوار این وقت شب با من چه کار واجبی می‌توانند داشته باشند؟ کم‌کم نگران شدم که نکند به پدرم مربوط باشد! یک ربع بعد در منزل آیت‌الله بهشتی بودم. به اندرونی رفتم و در اتاق نشیمن نشستم. همسر آیت‌الله بهشتی نیز نشستند، پذیرایی کردند و با مهربانی همیشگی از وضع درس و مشق آن روزم پرسیدند. حس کردم که می‌خواهند من را سرگرم سازند تا آقا تشریف بیاورند. آیت‌الله بهشتی در اتاق پذیرایی با اصحاب جلسات چهارشنبه شب خود مشغول صحبت بودند. آقا محمدرضا و آقا علیرضا نیز خیلی سر سخت در اتاق‌های خود مشغول مطالعه‌ی دروس بودند. حدود ربع ساعتی نشستیم تا زنگ منزل آیت‌الله بهشتی مجدداً به صدا در آمد. لحظاتی بعد آن بزرگوار به اندرون آمدند و در چارچوب درب اتاق نشیمن سلام بلند و بالایی کردند. فورا بلند شدم و پاسخ دادم. با نگرانی سؤال کردم آیا اتفاقی افتاده است؟ آیت‌الله بهشتی با مهربانی بسیار خنده‌ای کردند و گفتند: «خدا حافظ شما باشد. خیر؛ اتفاق خاصی نیفتاده است»! بعد دستم را مردانه در دستان خود گرفتند و خیلی آرام و شمرده افزودند: «تنها این‌که مادر بزرگ شما که چند سالیست کسالت داشتند، امروز به رحمت خدا رفتند. ایشان انسان وارسته‌ای بودند و حتماً ان‌شاءالله در بهشت جای دارند. من به شما تسلیت می‌گویم». زبانم بند آمده بود و نمی‌دانستم چه باید بگویم. تشکر کردم. آیت‌الله بهشتی متناسب با حالم چند لحظه‌ی دیگر را در همان حالت ایستاده سخنان تسکین‌دهنده گفتند. جزئیات آن را امروز دیگر به یاد ندارم. همین‌قدر در خاطرم دارم که مهربانی و آرامش آیت‌الله بهشتی شوک اولیه‌ی وارد بر من را تا حد زیادی مرتفع نمود. از طرفی ایشان با من مثل یک مرد سخن گفته بودند و متقابلا این حس را داشتم که الآن وقتی است که باید مردانه و محکم رفتار کنم. در آخر گفتند: «عموجان‌تان آمده‌اند تا شما را با خود به قم ببرند. آماده هستید»؟ پاسخ مثبت دادم و بالاتفاق به بیرونی منزل نزد عمویم رفتیم که سیاه‌پوش و با چشمانی قرمز کنار در به انتظارمان ایستاده بود. آیت‌الله بهشتی در مورد درس و مدرسه‌ام چند جمله‌ای با عمویم صحبت کردند و از همانجا شبانه عازم قم شدیم ...

دهم. یکی از روزهای اردیبهشت سال 1355ش بود. عصر که از مدرسه‌ی ارشاد به منزل آیت‌الله بهشتی رفتم، همسر بزرگوار ایشان با خوشحالی و شعف بسیار که تا آن روز نظیرش را ندیده بودم اظهار داشتند: «محسن آقا! مژده بده که امروز یک خبر خیلی خوش برای شما دارم». با تعجب سؤال کردم چه شده است؟ پاسخ دادند پدر شما از زندان آزاد شده و امشب برای دیدن شما به منزل‌تان می‌آید! باور نمی‌کردم که خبر درست باشد؛ اما درست بود. عصر آن روز را دیگر در منزل آیت‌الله بهشتی توقف نکردم. بی‌صبرانه به منزل خودمان رفتم تا هرچه زودتر شب شود و لحظه‌ی دیدار با پدر فرا رسد. هوا تاریک شده و سر شب بود که پدر زنگ خانه را به صدا در آورد. به سرعت پایین رفتم و در خانه را باز کردم. بابا بود؛ با همان لبخند و اقتدار همیشگی. اول سعی کردم محکم دست دهم و مردانه رفتار کنم. اما در حین مصافحه عطر و مهربانی پدر کار خود را کرد. مغلوب احساسات شدم و با بغضی ترکیده خود را در آغوشش انداختم و خیلی سیر گریه کردم. الآن نیز که در آستانه‌ی پنجاه سالگی آن لحظات را قلمی می‌کنم، دلم لرزان و اشکم سرازیر است ... بابا صبح ظهر روز بعد و گویا پس از دیدار با آیت‌الله بهشتی عازم قم شد و من طبق معمول هنگام ظهر مجدداً راهی منزل آیت الله بهشتی شدم. هم خود آیت‌الله بهشتی و هم همسر مکرم آن بزرگوار از آزادی پدر خیلی خوشحال بودند و این واقعه را صمیمانه به من تبریک گفتند. همسر آیت‌الله بهشتی تعریف کردند که آقا محمدرضا دیشب از شنیدن خبر آزادی پدر شما چنان خوشحال گردید که به هوا پرید و دستش را به سقف رساند! آن روز نهار باقالی پلو داشتیم. همسر آیت‌الله بهشتی سر سفره تعریف کردند که این غذا از غذاهای مورد علاقه‌ی پدر شما است و در سفری که با آقا به اتفاق ایشان به بلژیک داشتیم، به خاطر ایشان این غذا را آماده کردم. ایشان ظهر و عصر آن روز کلی از خاطرات مشترک زمان آلمان آیت‌الله بهشتی و پدر را برای من تعریف کردند؛ خاطراتی که در آنها مکرراً هم از صادق طباطبایی نام برده شد، هم از مهدی نواب، هم از همایون یاقوت‌فام و هم از محمد کیارشی. آن روز همچنین جمله‌ای را فرمودند که هرگز فراموش نمی‌کنم. پدر را دعا کردند و گفتند که ایشان خیلی به گردن آقا حق دارند! پرسیدم چرا؟ گفتند: «پدر شما از بسیاری برنامه‌های آقا در آلمان اطلاع داشت. اما در زندان هیچی به اینها [ساواک] نگفت. اگر تنها ذره‌ای از برنامه‌های آقا را برای اینها تعریف کرده بود، آقا را می‌گرفتند و دیگر معلوم نبود چه بلایی سر ایشان می‌آورند»! طبیعتاً من آن موقع بچه بودم و مثل امروز اهمیت این سخن را درک نمی‌کردم ...

یازدهم. در پایان خاطرات یک سال زندگی‌ام تحت اشراف و سرپرستی آیت‌الله بهشتی دوست دارم چند نکته را مورد تأکید قرار دهم: اول اینکه شکی نیست که آیت‌الله بهشتی و همسر مکرم‌شان بر من حق پدری و مادری دارند و فرزندان بزرگوارشان آقا محمدرضا و آقا علیرضا، حق برادری. دوم اینکه سرپرستی آیت‌الله بهشتی از من در دورانی که پدرم زندانی سیاسی رژیم شاه بود، حقیقتاً یک ریسک و فداکاری بزرگ بود. آیت‌الله بهشتی در زمانی مسئولیت سرپرستی حقیر را متقبل شدند، که تمامی دوستان و اغلب خویشان پدرم در تهران، به خاطر ترس از ساواک حتی از سر زدن به من ابا داشتند. بالعکس آیت‌الله بهشتی و خانواده‌اش در شرایطی حقیر را در پناه خود گرفتند، که آن بزرگوار شدیداً زیر ذره‌بین ساواک و حتی چند روزی را بازجویی شده و در زندان سپری کرده بود. سوم این‌که امروز وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم که آن یک سال اقامت در منزل آیت‌الله بهشتی، نقطه عطفی در زندگی تحصیلی و علمی‌ام بود. در منزل آن بزرگوار و از رهگذر مشاهده‌ی برنامه‌ها، جدیت و نشاط علمی ایشان و فرزندان برومندشان آقا محمدرضا و آقا علیرضا بود که کم‌کم احساس کردم باید هدفی در زندگی داشته باشم، در درس خواندن و دیگر مطالعاتم جدی باشم، منظم و با برنامه کار کنم و وقتم را بیهوده تلف نکنم. نتیجه‌ی کوتاه مدت زحمات این عزیزان آن بود که در امتحان نهایی پایان آن سال تحصیلی با نمرات خیلی خوبی قبول و در میان فارغ‌التحصیلان مدرسه‌ی ارشاد حائز رتبه‌ی سوم و ممتاز شدم ...

دوازدهم. از سال تحصیلی 1355 – 1356ش وارد مدرسه‌ی نیکان شدم و هر دو مقطع راهنمایی و دبیرستان را آنجا گذراندم. معرف من به مدرسه، آیت‌الله بهشتی بود. تا جایی که به یاد دارم، از من امتحان ورودی نگرفتند. محل مدرسه نزدیک منزل در انتهای خیابان یخچال قلهک واقع بود. همواره صبح زود از خانه خارج می‌شدم و قبل از ساعت 6 و نیم صبح در مدرسه بودم. بارها پیش آمد که وقتی به مدرسه وارد ‌می‌شدم، آیت‌الله بهشتی را می‌دیدم که همراه مرحوم آیت‌الله علامه کرباسچیان طول حیات نیمه‌تاریک و خلوت مدرسه را قدم می‌زدند و با حرارت و صورت‌هایی برافروخته، صمیمانه اطراف موضوعی بحث می‌کردند. گاهی اوقات جسارت کرده و جلو می‌رفتم و سلام می‌دادم و پاسخ‌هایی گرم دریافت می‌نمودم. طنین گرم صدای آیت‌الله بهشتی را هنوز به یاد دارم که می‌گفت «خدا حافظ شما». این دعا، تکه کلام همیشگی آیت‌الله بهشتی در سلام و علیک با دوستان و آشنایان بود. بعد در گوشه‌ای کور داخل محدوده‌ی سکوهای بازی حیات مدرسه می‌نشستم و یواشکی منطره‌ی پیاده‌روی و گفتگوی این دو بزرگوار را تماشا می‌کردم. احترامی که آن دو برای هم قائل بودند، همواره برایم چشمگیر و دلنشین بود. امروز و در این فضای بداخلاقی حاکم بر عرصه‌ی سیاسی کشور، وقتی به یاد می‌آورم که این دو بزرگوار همان موقع در زمینه‌ی مسائل مبارزه و انقلاب با یکدیگر اختلاف‌نظرهای اساسی داشتند، رویه‌ی آنها در حفظ دوستی و گفتگو با یکدیگر را از صمیم قلب تحسین می‌کنم ...

سیزدهم. یکی از اعیاد مذهبی سال‌های 1355 یا 1356ش بود که صبح اول وقت پدر را در عید دیدنی آیت‌الله بهشتی همراهی کردم. نیم ساعتی در اتاق پذیرایی نشستیم و پدرم و آیت‌الله بهشتی در باره‌ی مسائل مختلف تبادل نظر کردند. یادم هست نزدیک رفتن بود که پدر خبر داد که قصد دارد طبقه‌ی دیگری را بالای منزل موجودمان در قلهک بنا کند. سیستم سازه‌ای منزل از نوع دیوارهای باربر ساده بود و مانند همه‌ی خانه‌های آن زمان، تمهیدات خاصی جهت مقاومت در برابر بارهای جانبی پیش‌بینی نشده بود. خوب به یاد دارم که آیت‌الله بهشتی بدون درنگ پاسخ دادند که «یک چند روزی صبر کنید آقای کمالیان؛ اجازه دهید صبح روز جمعه یکی از دوستان خیلی نزدیک و متدین را که مهندسی خبره است بفرستم تا بیاید و خانه را ببیند! شاید بنای موجود نیاز به تقویت داشته باشد»! همین‌طور نیز شد. مهندسی که دوست و مورد اعتماد آیت‌الله بهشتی بود صبح روز جمعه آمد و منزل ما را یک بررسی فنی و تمام عیار کرد. این مهندس بزرگوار کسی نبود جز آقای هاشم صباغیان، وزیر کشور دولت موقت مهندس بازرگان و از رهبران امروز نهضت آزادی ایران. امروز که تعریف آن روز آیت‌الله بهشتی از مهندس صباغیان را در ذهن مرور می‌کنم، بر این باورم که اگر آن بزرگوار شهید نمی‌شد و طی این سال‌ها حضور می‌داشت، هرگز اجازه نمی‌داد که ظرفیت‌های مثبت اعضای نهضت آزادی و عناصر ملی مذهبی در اداره‌ی امور کشور نادیده گرفته شود ...

چهاردهم. عید غدیر یکی از سال‌های 1356 یا 1357ش بود که باز صبح اول وقت به اتفاق برادر کوچک‌ترم رضا، پدر را در عید دیدنی آیت‌الله بهشتی همراهی کردیم. در اتاق پذیرایی نشستیم. تنها آیت‌الله بهشتی بود، پدر بود و ما دو برادر. خوب به یاد دارم که اول جلسه، صحبت از وضع روز شد و آیت‌الله بهشتی با «پدر سوخته» خواندن شاه، ضرورت یک‌سره ساختن کار رژیم سابق را متذکر شدند. پدر آخر جلسه نظر آن بزرگوار را در باره‌ی اقدام به انجام کاری جویا شدند. چند و چون آن کار را امروز دیگر به یاد ندارم؛ اما پاسخ آن بزرگوار را هرگز از یاد نبردم. ایشان پس از شکافتن موضوع تأکید کردند: «آقای کمالیان! نتایج مثبت انجام کار را در یک کفه‌ی ترازو بگذارید و نتایج منفی آن را در کفه‌ی دیگر؛ هر کدام سنگینی کرد، بر همان اساس تصمیم بگیرید» ...

پانزدهم. شامگاه روز یک‌شنبه مورخ 7 تیر سال 1360ش در منزل‌مان واقع در قلهک کنار تلویزیون نشسته و در حال صحبت بودیم. از اذان مغرب وقت زیادی نگذشته و عقربه‌ی کوچک ساعت روی عدد نُه ننشسته بود. ناگهان صدای آهسته‌ی نم‌نم باران شنیدیم و بوی رطوبت آن از دریچه‌ی کولر به مشام رسید. بارش باران در این وقت سال کم‌سابقه بود. به اتفاق مادرم بیرون روی ایوان رفتیم و قطرات باران را دیدیم که تنها برای چند لحظه از آسمان فرود آمد. صبح روز بعد از اخبار رادیو شنیدیم که دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی شب گذشته و دقیقاً در همان ساعت منفجر شده و آیت‌الله بهشتی در رأس 72 تن از بهترین مردمان این سرزمین به خیل شهدا پیوستند. با ناباوری یاد باران غیر مترقبه‌ی دیشب افتادیم. شخصیت آیت‌الله بهشتی چنان عظیم بود که آسمان تهران با شهادتش گریست و دو درخت کاج باغچه‌ی کوچولوی ما این فرصت را یافتند که برای آخرین بار به واسطه‌ی ایشان آبیاری شوند ...

شانزدهم. ربع قرن بعد، حدود سال‌های 1383 و 1384ش، روزی به کتابخانه‌ی تخصصی تاریخ اسلام و ایران در قم رفتم تا کتاب «گفتار ماه در نمایاندن راه راست دین» را بیابم و سخنرانی خواندنی مهر سال 1340ش امام موسی صدر در «انجمن ماهانه‌ی دینی» را کپی کنم. عنوان سخنرانی این بود: «جهان آماده‌ی پذیرفتن دعوت اسلامی است». کتاب را یافتم و سخنرانی مورد نظر را پیدا و کپی کردم. دقایقی صفحات بعدی کتاب را ورق زدم. در صفحه‌ی 70 کتاب به سخنرانی آیت‌الله بهشتی تحت عنوان «اسلام و پیوندهای اجتماعی» برخوردم که دو ماه پس از سخنرانی امام صدر در همان انجمن ایراد شده بود. روح حاکم بر هر دو سخنرانی یک دغدغه‌ی مهم و مشترک بود: روش تربیت جوانان و اصلاح جامعه بر اساس تعالیم اسلامی. هر دو بزرگوار باورها، برنامه‌ها و اقدامات خود را تشریح کرده و در آخر برخی نمونه‌های موفق کار خود تا آن روز را بر شمرده بودند. سخنرانی آیت‌الله بهشتی را تند خوانی می‌کردم که ناگهان با مشاهده‌ی عبارت زیر در میانه‌ی صفحه‌ی آخر غافلگیر شدم: «یکی از جوانان برومند که مدتی در قم تحت تربیت بنده و بعضی از دوستان و همکارانم بود، چندی است در یک کشور اروپایی مشغول تحصیل است. رفتار این جوان در محیط اروپایی آنقدر جالب و مؤثر واقع شده که پدرش چندی پیش آمده بود و اظهار تشکر می‌کرد و می‌گفت رحیم توانسته است آنجا با جلب اعتماد مردم به خود هم وضع آبرومندی برای خودش فراهم کند، هم درس بخواند و هم به تبلیغ اسلام بپردازد. سرمایه‌ی این جوان، راستی، درستی، ایمان، پشتکار و کاردانی اوست و توانسته است با اعتماد به نفس قبل از این‌که فساد محیط در او اثر کند، او به جنگ فساد برود». آیت‌الله بهشتی سپس این سؤال را مطرح کرده بود: «آیا می‌شود دسته‌ای از مردم ما، جوان و غیر جوان، زن و مرد در طبقات مختلفه همت کنیم [تا] با عمل جدی به تعالیم مقدس دین اسلام، بر محیط خود بیشتر مسلط گردیم»؟ جوانی که آیت‌الله بهشتی از او نام برده بود، رحیم شاگرد اواسط دهه‌ی 30ش آیت‌الله بهشتی و دوستان ایشان در دبیرستان «دین و دانش قم»، پدر نگارنده‌ی این سطور است

 

منبع:انتخاب

تگ های مطلب:
ارسال دیدگاه

  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent

عکس خوانده نمی شود