کد خبر: 2455

1391/08/01 07:33

نسخه چاپی | دسته بندی: ---
0
بازدیدها: 1 111

آیت الله محمدتقی مروارید درگذشت

چکیده: آیت اله محمد تقی مروارید، نماینده سابق مجلس خبرگان رهبری، دعوت حق را لبیک گفت. به گزارش مشرق به نقل از بولتن، این عالم ربانی ، نماینده امام در جهاد سازندگی ایلام بود و تلاش های بسیاری را در […]

چکیده:

آیت اله محمد تقی مروارید، نماینده سابق مجلس خبرگان رهبری، دعوت حق را لبیک گفت.

به گزارش مشرق به نقل از بولتن، این عالم ربانی ، نماینده امام در جهاد سازندگی ایلام بود و تلاش های بسیاری را در عمر بابرکت خود برای رشد و توسعه کشور انجام دادند.

مراسم تشییع پیکر ایشان در روز سه شنبه، ساعت 9 صبح از حوزه علمیه ایلام به طرف بهشت رضا این شهر آغاز خواهد شد. و مراسم ختم، عصر همان روز، و صبح و عصر چهارشنبه در مسجد جامع ایلام برگزار خواهد شد.


ضمن تسلیت به فرزندان، خانواده محترم، مردم مومن ایران و به خصوص مردم ایلام و دوستداران ایشان، برای این عالم برجسته از خداوندمتعال طلب مغفرت نموده و برای خانواده ایشان صبر و بردباری آرزومندیم.

در زیر گوشه ای از زندگینامه این عالم بزرگوار را می خوانیم :

این‏جانب محمد تقى مروارید به سال 1300شمسى در مشهد مقدّس به دنیا آمدم. پدرم شیخ على فرزند حاج شیخ على اكبر مروارید و مادرم حلیمه فرزند ملّاعلى قدرتى بود.

من در میان خانواده‏اى كاملاً مذهبى و در نهایت فقر رشد نمودم. خاطرات تلخى از آن دوران سختِ زندگى دارم كه جاى ذكرش نیست.
قرآن خواندن و سواد نوشتن را نزد مادرم و مكتب‏خانه‏هاى معمول آن زمان فراگرفتم. آن‏گاه به شغل انگشتر سازى برنز و نقره روى آوردم و تا زمانى كه ایران در اشغال متّفقین و حكومت رضا خان بود، به این كار مشغول بودم.
پس از سقوط دولت رضاخان براى علما و روحانیانى كه گوشه و كنار باقى مانده بودند فرصتى پیش آمد كه مدارس علوم دینى را كه به كلّى در زمان رضا خان تعطیل شده بود بار دیگر احیا و فعّال كنند. آیةاللّه حاج میرزا حسنعلى مروارید - از عموزادگان - مرا با مرحوم آیةاللّه میرزا مهدى غروى اصفهانى آشنا كرد، آن بزرگوار بنده را به تحصیل علوم دینى تشویق كرد و یادم هست كه مى‏فرمود: (تحصیل علوم دینى) براى امثال شما واجب عینى است.

مقدّمات را نزد آیةاللّه مروارید شروع كردم و بعد نزد اساتید دیگرى چون حاج شیخ على اكبر صدرزاده دامغانى، مرحوم حاج سیّد احمد مدرّس، حاج شیخ كاظم مهدوى دامغانى، ادیب نیشابورى، محمد تقى و حاج شیخ هاشم قزوینى، حاج شیخ مجتبى قزوینى و حاج شیخ على اكبر نوغانى كه سرپرست مدرسه نوّاب بود، تلمّذ كردم.

مقدّمات را نزد حاج آقا مروارید و صدرزاده و مطوّل را نزد ادیب نیشابورى، جلدین ‏لمعه را نزد حاج آقا سیّد احمد مدّرس، رسائل را نزد آقاى مهدوى دامغانى، مكاسب را نزد حاج شیخ هاشم قزوینى، شرح اشارات را نزد حاج شیخ مجتبى قزوینى فرا گرفتم.
در این بین به عتبات عالیات سفرى كردم و مدّتى نزد مرحوم حاج سیّد عبدالاعلى سبزوارى، حاج شیخ مجتبى لنكرانى و حاج شیخ باقر زنجانى تلمّذ نمودم. زمانى كه مرحوم آیةاللّه بروجردى در قم ساكن شد به قم آمدم. نزد مرحوم قاضى طباطبائى، آیةاللّه سلطانى و شیخ ابوالقاسم نحوى براى ورود به حوزه امتحان دادم. به خاطر دارم با خواندن چند سطر از مكاسب پذیرفته شدم. سطح را در قم ادامه دادم. مدّتى نزد شهید صدوقى، كه هنوز به یزد نرفته بود رسائل مى‏خواندم. در كفایه و مكاسب بیش‏تر از آقاى سلطانى بهره بردم.
یكى از هم ‏مباحثه‏ هایم شهید فضل اللّه محلّاتى بود. با شهید سعیدى و آیةاللّه خزعلى و آیةاللّه جنّتى از مشهد آشنا بودم، در قم هم‏گاهى با آنان دیدار داشتم، به ویژه وقتى كه امام(ره) در مسجد محمدیّه كه هنوز بازسازى نشده بود، درس اصول مى‏گفت، در این درس این آقایان و آیةاللّه جعفر سبحانى، آیةاللّه مكارم شیرازى و آیةاللّه خلخالى هم شركت مى‏كردند. مدّتى هم به درس حاج سیّد محمد محقّق داماد كه در فیضیّه بود رفتم و در درس خارج آیةاللّه بروجردى نیز حضور مى‏یافتم. بحث ایشان را كه در باره لباس مشكوك بود، به صورت جزوه‏اى درآوردم و به ایشان عرضه كردم و پنجاه تومان هم جایزه گرفتم.
یادم هست در جزوه‏ام از قول ایشان تقریر كرده بودم كه «على بن جعفر یختلف عند الامام سبعین سنه» كه معظّمٌ‏له قبول نكرد. از درس‏هاى شرح تجرید مرحوم شهید مطهّرى نیز استفاده بردم. در درس تفسیر مرحوم علّامه طباطبائى هم شركت مى‏كردم كه ده دوازده نفر بیش‏تر نبودیم. وقتى كه به قم آمدم بر مبناى «اطلبوا العلم من المهد الى اللحد» بیش‏تر از محضر آیةاللّه وحید خراسانى، آیة اللّه حسن زاده آملى و آیةاللّه منتظرى استفاده مى‏كردم و براى این‏كه تا اندازه‏اى از اعلمیّت مراجع دیگر اطلاع داشته باشم به پاى درس آیات عظام گلپایگانى، شیخ جواد تبریزى، مشكینى، شبیرى زنجانى، آقا سیّد محمد روحانى، بهجت، جوادى آملى، آقا محمد فاضل لنكرانى، سبحانى و مكارم هم مى‏رفتم.

ناگفته نماند كه یكى دیگر از اساتید بزرگوار من، جناب حاج میرزا جواد آقاتهرانى بود كه از درس معارف و اخلاقش بسیار بهره‏بردم. خداوند روحش را شاد فرماید.
مدّتى در مدرسه علمیّه‏اى كه حاج شیخ محمد حسین نجفى تأسیس كرده بود ادبیّات و مقدّمات را تدریس مى‏كردم. سپس در قم، حاشیه ملّا عبداللّه، معالم، جلدین لمعه و گاهى رسائل و مكاسب را درس مى‏گفتم و بعدها در ایلام، حوزه‏اى راه انداختم.
در محرّم 1327 براى تبلیغ و ترویج دین به آن سامان مسافرت كردم. پس از چندى اهالى پیشنهاد كردند كه براى همیشه در آن‏جا بمانم. گفتم: از محضر آیةاللّه بروجردى كسب اجازه بكنید. آن بزرگوار هم موافقت فرمود و امور حسبیّه را به من واگذار كرد. چون ایشان نخستین نامه را به علّت رعشه با پیچ و تاب امضا كرده بود، حاج محمد حسین احسن كه منشى‏اش بود اجازه دیگرى نوشت كه مهر آقا پاى آن است و كپى این نامه اكنون موجود مى‏باشد. بعد از این‏كه مدّتى در آن‏جا اقامت كردم، به من پیشنهاد ازدواج دادند. من هم قبول كردم. بعد از مدّتى قرار بر این گذاشتم كه ایّام تحصیل را در قم باشم و ایّام تعطیلى را در ایلام.

خاطره‏اى از درس اصول امام دارم كه بد نیست آن را ذكر كنم. امام در بین درس مطالب عرفانى و اخلاقى مى‏فرمود. روزى بعد از اتمام درس همراه یكى از دوستانم خدمتش عرض كردم در باره موضوعى كه فرمودید توضیح بیش‏ترى بفرمایید. این آیه را خواند: (...قد جاءكم من اللّه نور و كتاب مبین یهدى به اللّه من اتّبع رضوانه سبل‏السلام...)[1] بعد فرمود: به جمله (من اتّبع رضوانه) عنایت بیش‏ترى بكنید و دنبال رضاى خداوند باشید تا راه‏هاى سلام را به شما بنمایاند.

به همین منوال سال‏ها گذشت تا نهضت شروع شد و موضوع انجمن‏هاى ایالتى و ولایتى پیش آمد. اوّلین حركت مردم ایلام، در اعتراض به انجمن‏هاى ایالتى و ولایتى و حمایت از مراجع قم بود. من تلگراف را به امضاى عدّه‏اى از اهالى از جمله انجمن شهر رساندم و مخابره كردم. وقتى كه فرماندار ایلام آگاه شد، فورى رئیس انجمن شهر را فرستاد كه تلگراف را پس بگیرد. از آنان اصرار و از بنده انكار، ناچار به فرار شدم. پس از آن نیروهاى امنیّتى به رفتار و كردار بنده حسّاس شدند و مرتّب مراقب بودند و گزارش مى‏دادند و اگر منبر مى‏رفتم، كنترل مى‏كردند؛ با این حال وقتى كه براى رفراندوم در مسجدى كه خود بانى آن بودم، گرد آمدند به برنامه‏هاى‏شان اعتراض كردم.

اوّل بار در سال 1342شمسى همراه دو تن از دوستان دستگیر شدم. چون آن‏وقت ساواك در ایلام اداره نداشت، شهربانى مرا به كرمانشاه اعزام كرد.
آن موقع تیمسار مرادى رئیس ساواك بود. چون بار اوّل بود كه بازداشت مى‏شدم زود آزادم كردند. زمانى كه دستگیر شدم مردم ایلام بسیار متأثّر شدند. از این رو، استقبال با عظمتى از بنده به عمل آوردند.
بعدها كه اعلامیّه‏هایى از قم مى‏رسید، آن‏ها را در مسجد جامع آشكارا براى مردم مى‏خواندم، مخصوصاً آن اعلامیّه‏اى كه امام «شاه دوستى» را آدم كشى و غارت‏گرى خوانده بود.

دومین بارى كه ساواك مرا بازداشت كرد وقتى بود كه در حسینیّه مرحوم حائرى منبر مى‏رفتم. پس از پایان منبر شبانه دستگیر شدم. دادرس رئیس كلانترى آن وقت خیلى هتّاكى كرد. سرانجام همراه چند مأمور مرا به كرمانشاه فرستادند. در آن‏جا بعد از تحمّل شكنجه و كتك مفصّل، روانه زندان شدم. مدّتى در زندان بودم تا با قید كفالت موقّتاً آزاد شدم. دادسراى نظامى مرا به دو ماه زندان محكوم كرد. در پانزدهم خرداد 1342 در زندان بودم كه ماجراى قیام مردم را شنیدم.

در سال 1357شمسى بار دیگر دستگیر شدم. مرا از ایلام به تهران فرستادند و به زندان كمیته شهربانى تحویل دادند. بعد از دستگیرى بنده عدّه‏اى از جوان‏ها در مسجد جامع ایلام متحصّن شدند، هر چه استاندار تلاش كرد متفرّق نشدند، سرانجام مأموران حمله كردند و عدّه‏اى را دستگیر كردند و به خرّم‏آباد فرستادند و در آن‏جا زندانى كردند؛ شایان توجّه است كه چندین نفر از مردم دلیر ایلام در این راه‏پیمایى‏ها، به شهادت رسیدند و با خون پاكشان انقلاب را آبیارى كردند.

مدّتى در این زندان به سر بردم و با كسانى چون شهید حاج شیخ مهدى شاه‏آبادى آشنا شدم. بعد از مدّتى به زندان اوین منتقل شدم. حدود بیست روز در سلّول انفرادى به سر بردم. ماه مبارك رمضان بود كه جریان هفدهم شهریور و میدان شهدا(ژاله سابق) اتّفاق افتاد. سپس به بند چهار زندان عمومى فرستاده شدم، در همان موقع آقایان هاشمى رفسنجانى، منتظرى و طالقانى در بند سه زندان بودند كه آن‏جا با آقایان محمد آل اسحاق، موسوى، آقاى ابراهیمى، سیّد جلال طاهرى و عدّه‏اى دیگر آشنا شدم. پس از آزادى از زندان به ایلام آمدم. مبارزات شدّت گرفته بود. یك شب بچّه ‏ها به خیابان ریختند و این شعار را می ‏دادند:

ایران شده فلسطین مردم چرا نشستین؟

از مهم‏ترین خاطراتم مى‏توانم به سخن‏رانى حضرت امام در مدرسه فیضیّه اشاره كنم كه در خطاب به شاه فرمود: مى‏دهم از مملكت بیرونت كنند!
هم‏چنین سفر به عتبات عالیات از بهترین خاطره‏هاى آن دوران است، چون بدون هیچ تشریفاتى مى‏توانستیم به آن‏جا سفر كنیم. زمانى‏كه امام در نجف مشرّف بود، موفّق شدم چندین ماه در درس ایشان شركت كنم. گاهى به درس آیةاللّه‏حكیم، آیةاللّه خوئى و آیةاللّه سبزوارى مى‏رفتم. گفتنى است از برادرم حاج شیخ على‏اصغر مروارید كه در صف اوّل مبارزان بود، در خصوص بعضى مسائل آگاهى مى‏گرفتم و به سفارشات ایشان عمل مى‏كردم و یك بار هم همراه ایشان به عتبات رفتم.

در یكى از روزهاى مبارزه با طلبه‏اى قمى به نام سلیمى به روستاى هفت چشمه رفتم. قصد داشتم در آن‏جا مجلسى تشكیل دهم، ژاندارم‏ها با خبر شدند. روستا را محاصره كرده، تیراندازى كردند. اهالى روستا مرا به مخفى‏گاه بردند. شبانه از آن‏جا به چاله سرا رفتم و در منزل سیّد مصطفى ماندم. صبح آقاى بهادرى كدخداى محل مرا با لباس عربى سوار ماشین كرد و به ایلام برد. در ایلام هم تحت تعقیب بودم. شب‏ها تا زمانى كه در ایلام بودم در منزل دوستان و آشنایان مى‏خوابیدم. بعد به اهواز آمدم، آقاى خزعلى و مرحوم گلسرخى منبر مى‏رفتند آن‏جا فرصت منبر پیدا نكردم. به خرّم‏شهر منزل آقاى محمدى رفتم و شب در مسجد صاحب ‏الزّمان منبر رفتم. زمانى به آبادان سفر كردم كه آتش سوزى سینما ركس رخ داده بود و مردم عزادار بودند. در آن‏جا سخن‏رانى كردم، به مردم آبادان تسلیت گفتم و به خاندان پهلوى نفرین كردم. از این رو، مجبور شدم خود را پنهان سازم. در این‏جا با لباس مبدّل از ایلام خارج شدم و با یكى از دوستان به آبادان رفتم. وقتى به من خبر دادند كه گروه ضربت شهربانى قصد دارد تو را ترور كند، مجدّداً به آبادان رفتم.
شب‏ها در مسجد آقاى قائمى منبر مى‏رفتم. یكى از شب‏ها پس از این‏كه از مسجد بیرون آمدم مأموران به سوى یك دستگاه تانك راهنمایى‏ام كردند، از تانك بالا رفتم. چند سرباز نشسته بودند. بین آنان نشستم. گفتند: برو داخل تانك. چند نفر سرباز هم داخل تانك بودند. تانك به راه افتاد و مقابل فرماندارى نظامى ایستاد. فرماندار وقت، تیمسار اسفندیارى بود. تا از تانك پیاده شدم یك گروهبان قوى مرا زیر لگد و سیلى و دشنام‏هاى ركیك خویش گرفت.
بعد مرا نزد فرماندار بردند. گفتم: فكر نمى‏كنم شما دستور داده باشى كه چنین رفتار كنند. گفت: چه مى‏گویى، چون به شاه توهین كردى و احساس سربازها را تحریك كردى، مى‏خواستند تو را بكشند، من نگذاشتم. آن شب بازداشت شدم. فردا با چند مأمور مرا به اهواز فرستادند و در اهواز رهایم كردند. به آبادان برگشتم. بعد به خرّم‏شهر رفتم و در مسجد بازار منبر رفتم. در پایان منبر گفتم: این شعار را با من بدهید:

ما دین نبى خواهیم
ما شاه نمى‏خواهیم

جمعیّت یك‏پارچه با من هم كلام شد و این شعار را فریاد كرد.

1. تمام همّ این جانب این بود كه انقلاب پیروز شود و شكست نخورد، امّا در خصوص ساختار حكومت چیزى به ذهنم خطور نمى‏كرد. اوّل بار كه شنیدم در قم شعار «استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى» سر مى‏دهند با خود عهد كردم كه در راه تحقّق این آرزو بكوشم. بعد از پیروزى هم هر كجا مى‏رفتم تلاش مى‏كردم كه تفهیم كنم این نظام براى ما از گذشته بهتر است كه - بحمداللّه - مردم هم درك كردند.
2. بعد از انقلاب با فرمان امام جهاد سازندگى تشكیل شد. چون به كارهاى آبادانى و عمرانى علاقه داشتم، به نمایندگى از سوى روحانیّت در جهاد سازندگى ایلام مشغول به خدمت شدم.

مدّتى در سیستان و بلوچستان و مدّتى هم در كردستان روحانى جهاد بودم. بیش‏تر میل داشتم به مناطق محروم خدمت كنم. یك مدّت هم در تهران در واحد فرهنگى بنیاد شهید در تجهیز مدارسِ شاهد همكارى داشتم.
این‏جانب از حوزه انتخابیّه استان ایلام كه تنها یك نماینده دارد، براى میان دوره دور اوّل مجلس خبرگان رهبرى انتخاب شدم.

379/2/10 1. مائده(5) آیه‏هاى 15 - 16.

 

منبع:مشرق 

تگ های مطلب:
ارسال دیدگاه

  • bowtiesmilelaughingblushsmileyrelaxedsmirk
    heart_eyeskissing_heartkissing_closed_eyesflushedrelievedsatisfiedgrin
    winkstuck_out_tongue_winking_eyestuck_out_tongue_closed_eyesgrinningkissingstuck_out_tonguesleeping
    worriedfrowninganguishedopen_mouthgrimacingconfusedhushed
    expressionlessunamusedsweat_smilesweatdisappointed_relievedwearypensive
    disappointedconfoundedfearfulcold_sweatperseverecrysob
    joyastonishedscreamtired_faceangryragetriumph
    sleepyyummasksunglassesdizzy_faceimpsmiling_imp
    neutral_faceno_mouthinnocent

عکس خوانده نمی شود